با شاعران امروز
زهره يوسفیبر بلندترين افق آزادگی
ايستادهای
مگر میشود
خوش خبر نباشی
...خبر بد ...خبر بد...
خبر بد اين روزها موجود نيست
ما همه تيتری ممتد
در شبنامههای روزيم
و شطی از غم درونمان مینويسد
از شمال وسوسه تا جنوب قحطی
از طلوع نان تا انجماد تفكر
از غروب ساده انكار تا مرگ كبوتران انزوا ....
ما بر گردن های خودمان ايستاده ايم
و حكممان به جرم فقر پايين تر از نان
و سرودمان تن تنای خم شده در زبالهها
به آبروی گرسنگی...
خزر تا خليج سردرگمی و انزوا
و كلاغ میخواند قارررر قارررر نه
غاااااااااااااااااار غاااااااااااااااار
بايد برگرديم .... به خودمان.
*برشی از شعر بلند از مجموعه آبروی گرسنگی ...كلاغ ها میخوانند*