فالوده
فیض شریفی (نویسنده)باید میرفتم تا ته شهر ، بیمارستان شهری بود، یکی پشت گلهای خر زهره، پشت سروهای تپل، به موبایلش نگاه میکرد و گریه میکرد. دو نفر می رفتند، کارگر بودند، گفتند به لبخند: «برو تا میتوانی جلو، آخر آن راهرو، سمت راست، داروخانه است، پیراهن یک بار مصرف بگیر و برو بپوش و زیر برق بخواب و پرتو بگیر، خوب میشی.»
کنار منبع آب، بطری یک بار مصرف نیم لیتری را از آب پر کردم، دوباره بالا کشیدم، شد ۵بار، باید بری دستشویی و باز وقتی مثانه پر شد بیایی. سه تا پیرهن و شلوار خریدم،۷۳۵۰۰ رفتم بیرون محشر خر بود، دقیق پنج نفر بودند که جيغ میک۵شیدند: «امید، امید، امید عزیزم» موها پریشان بود، سه تاشان خنج زده بودند به صورتشان، دو نفر کنار نیمکت روی آسفالت پهن بودند. یک ماشین سمند سیاه، راه را بسته بود، با مرد بلندقامت سیاهپوشی حرف میزد، فکر کنم جوک میگفت: عبید زاکانی گفت: خواجه امید اکنون که میروی مرا به دست که میسپاری؟ گفت: «به دیوث چهارمی.» زدند زیر خنده، من هم. نگهبانی فریاد کشید: «آقا برو، راه را سد کرده ای، آمبولانس آمد ...» زنی با دری باز پشت پرایدی مشکی با چشمی اشکبار دیوانهوار میراند، در ماشینش خورد به سمند مشکی، زن ملتمسانه ببخشیدی گفت و در را بست. راننده سبیل از بناگوش خارج شده به من نگاه کرد و گفت: «زده خواهر مادر ماشین را ...فلان کرده و درمیرود.» دوباره بطری نیم لیتری را پر کردم و خوردم، جوانی کنار درختان، چند پتو زیرپا داشت، رفته بود به عالم ملکوت. کنارش چند درخت بزرگ قطع شده بود و چند درخت نخل کوچک که روییده بودند. بالای سرش درختان چنار با سايه های فعال. از بیمارستان نمازی بیرون آمدم، رفتم به سمت خلیلی، آنجا چند پیر و پاتیل، چند زن، دو گدای مفلوک، خودم را به خیابان رساندم، رانندهای گفت: «دربست میدان معلم؟» سوار شدم. زنگ میخورد موبایلم: لباس گرفتید، تشریف بیاورید، دیر می شود، ما تا نیم ساعت دیگر میرویم. یک فالوده از بستنی فروشی خریدم و خواندم: «عهدی که با تو بستیم هرگز شکستنی نیست/ما بسته تو هستیم، حاجت به بستنی نیست.» رفیق کناری، نوذری گفت: «دوباره بخوان.» خواندم: «عهدی ...»