غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


بوق آزاد

فرزانه امجدی (داستان نویس)

تازه میهمان محله ما شده بود. همه خوشحال بودند که ارتباط‌ها راحت‌تر شده است. جلوی در حیاط خسته از بازی توی سایه نشسته بودیم که سینا گفت: سارا، بیا بریم  سر خیابان فرمانداری با هم ببینیم چطوره؟
- بگذار به مامانم بگویم. 
- نه بگی اجازه نمی‌دهد. 
- باشه.
دمپایی گذاشتم بین در حیاط و گفتم بریم.
- بزن بریم. 
سینا پسر همسایه بغلی یک سال از من کوچک‌تر بود. دست سینا را گرفتم و توی پیاده‌رو  می‌دویدیم، تا رسیدیم خیابان فرمانداری. بالاخره رسیدیم به اتاقک نارنجی شیشه ای (باجه تلفن) سینا گفت: اول من زنگ می‌زنم به اداره بابام.
- باشه.
سینا گوشی تلفن را برداشت، بوق آزاد می‌خورد. دستش به شماره‌ها نمی رسید؛ بغلش کردم. 
- الان بگیر.
چند تا شماره با انگشت‌هاش گرفت.
سینا گفت: سارا بذارم زمین خسته می‌شی. گذاشتمش زمین 
- چی شد؟
- هیچی! بوق آزاد می‌زنه! 
- بذار من زنگ بزنم اداره بابام. 
- باشه. 
این بار سینا کمک کرد من به شماره‌گیر دستم برسد و شماره بگیرم.
- چی شد سارا؟
- مثل اداره بابای تو فقط صدای بوق میاد!
- چرا همش صدای بوق؟ 
- نمی‌دونم. 
یه بار دیگه هر دو شماره را گرفتم و نشد.
- سینا این جای پایین مال چیه؟
با صدای مامان من و سینا برگشتیم.
- آی ذلیل شده‌ها شما تو باجه تلفن چکار می‌کنید.
ما از ترس نفس‌مون بند اومده بود.
سینا با لکنت گفت: ب ب ب بابا هامون اداره زززنگگگگ بزنیم. مامان من گفت: بدون اجازه؟ 
من و سینا از خجالت سرمون را پایین انداختیم.
مامان سینا گفت: مگه شماره اداره باباهاتون رابلد بودین؟ و اصلا مگه شما دو ریالی داشتید؟ 
من و سینا با تعجب به هم نگاه کردیم!!
- سینا ما دوریالی و شماره نداشتیم.
مامانم با عصبانیت گفت: بسه  دیگه، کل محله را ما گشتیم. اصلا فکر نکردین ما نگران می‌شیم. من گفتم: اگه اجازه می‌خواستیم شما می‌گفتید نه. مامان سینا گفت: بله که اجازه نمی‌دادیم. فکر نکردین خطرناکه از خیابون رد شدن. 
- آخه خواستیم ببینیم تلفن چطور کار می‌کنه؟
مامان‌ها خنده‌شون گرفته بود، ولی جلوی خندشون را گرفتند. بعد مامان سینا یک دو ریالی داد به سینا و گفت بنداز داخل جعبه تلفن شماره اداره باباش را گرفت و گفت: حالا با بابات صحبت کن. سینا گفت: سلام بابا خوبی کی میای خونه؟ کمی با باباش حرف زد و قطع کرد. بعد مامان من یه سکه دو ریالی داد و گفت بنداز داخل جعبه، بعد شماره اداره بابام را گرفتم تا با بابا حرف زدم. هر دو خوشحال بودیم از تماس موفق.