شبه خاطرات
فیض شریفی (داستاننویس)از هر کس سؤال میکنی که چرا مدتی است پیدات نیست، یکی میگويد، مشکل کلیوی دارم، یکی میگويد، عمل فتق داشتهام، دیگری میگويد کیسه صفرایم را برداشتم، آن یکی پروستات امانش را بریده است، این یکی در اوایل پیری شکست عشقی خورده است. من اما همه این مشکلات را دارم ولی هر جا پیدایم میشود. دیروز توی مترو بودم، میخواستم بروم میردادماد، شلوغ شد، من و آن بانو را که آنجا نشسته است، زدند، چوبی یا باتومیتوی سرش زده بودند، یک پيچ از مغزش شل شده، نمیداند بچه کجاست، خانهاش کجاست، شوهرش کیست، چند بچه دارد یا ندارد. کیفش را هم توی آن شلوغی گم کرده، نه کارت ملی دارد و نه پولی در بساط، فقط نگاه میکند. الان چند روز است روی دست من مانده، میخواستم او را به کلانتری ببرم یا به خانه ایتام، نمیآید، میگوید اگر بردی هر دوی ما را میبرند. به نظرتان من باید چه کار کنم؟
احمد زارع، سرش را خاراند و گفت: از سکنات و شکل و شمایلش پيداست که یک زن بالای شهری و پولدار است، فکر کنم اگر عکسش را در فضای مجازی بزنیم خانوادهاش پیدا میشود و به ما مژدگانی میدهند. علی شگفت گفت: والله نمیدانم، نظر خوبی است، بذار من باش صحبت کنم ته و توی آن را دربیاورم. اصغر کریمیگفت: بابا جون! مگه بیکاری، برو سر فلکه بدش دست پلیس، خودش میدونه. اکبر کاکایی که دستی در روان آدمها داشت، گفت: بذار من هم با او صحبت کنم. شاید بتوانم او را به خانه سالمندان منتقل کنم. داشتیم بحث و مجادله میکردیم، از زن غافل شدیم. وقتی نگاهمان را به نیمکتی که زن بر آن نشسته بود، انداختیم، او را ندیدیم، هر کدام به یک سوی دنبالش راه افتادیم.