بازار مکاره
راضیه خندانی (شاعر)به دیوار تکیه میدهم. خستهام از تکرار کلماتی که در سرم رژه میروند و چشمیکه بیاختیار بازمیماند و ترکهای دیوار را رصد کرده به نقطهای از آن رضایت میدهند. همه اجزای بدنم را توانستم با تودهنی سرجایشان بنشانم. نمیدانم از صدای انفجاری که در من رخ داد؛ همچون کودکی ترسیده به آغوش مادرش پناه بردهاند یا واقعا در من متلاشی شده و جان دادهاند. اما هر چه با دهان گشاد درون مغزم به نزاع میپردازم؛ نه کمی دهان میبندند و نه خفه میشوند. راستش همین چندساعت پیش از صدای وزوزشان عاصی شده بودم، خودم قاضی شدم و حکم اعدام یکیشان را در جا صادر کردم و طناب دار را به دور گردنش آویختم و پایه را از زیر پایش کشیدم و از دور به تماشای جان کندنش ایستادم. داشت دست وپا میزد. صداهای دیگر همه خفهخون گرفته و بزدلانه معلوم نبود از ترس اینکه نکند به دست من بیفتند، به ناکجا آباد پناه برده بودند. صدای خرخر را از گلوی پاره شدهاش میشنیدم. نفسهای آخرش را هم نصفه بیرون میفرستاد. چشمانش از حدقه بیرون زده بود. نفسزنان هنوز ایستاده بودم و به جان دادن او نگاه میکردم. راستش را بگویم میخواستم زودتر تمام کند، زودتر که همان صدای خرخر را هم نشنوم. دلم سکوت میخواست؛ سکوتی به اندازه تمام صداهایی که در بازار مکاره هوش را چنان از سر آدم میپراند که فقط به دنبال راه فرار میگردی. حس کردم طناب به پایین کشیده شد. چشمانم را تنگ کردم. به جایی که طناب را بسته بودم، نگاه کردم. هنوز طناب را رصد نکرده بودم که صدای بلندی تمام هیکلم را از ترس پراند و بیاختیار به عقب رفتم. چشمانم را به او دوختم، نمیدانستم مرده است یانه. میترسیدم نزدیک بروم. همه توانم را در دستم جمع کردم و کمی به سمت او دراز کردم. همان لحظه تکانی خورد، پس زنده بود. کسی در سرم ناباور نجوا کرد: زنده است. پژواک صدایش بلندتر و باورپذیرتر میشد که بقیه صداها با هم یکصدا فریاد زدند، زنده است. باز بازار آهنگرها راه افتاد. هر کدام حرفی میزد: نمرده؛ هفت جان دارد؛ میخواستی او را بکشی؟وحشتزده از صداهای در سرم دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و چرخیدم و با فریاد تکرار کردم: خفه شوید، تا بالاخره بیجانتر از هر مردهای افتادم و صداها خفه شدند. آه یک دم بود، تاریکی و سکوت. بازهم صدایی میآید، صدای شیون و گریه؛ انگار کسی عزیزش را ازدست داده، باد سردی میوزد. بویی را به همراه دارد، چشمانم باز است و همه جا شب است. ناگهان جسم سنگینی بدن یخ زدهام را گرم میکند. با وحشت چشمانم را در دل تاریکی میچرخانم. برقی چشمانم را میگیرد و چنان از وحشت بازمیشود که حس میکنم الان است که از کاسه بیرون بریزد. از ترس قلبم نمیتپد. حتی نفسی که به پشت قفسه سینهام بالاآمده هم انگار در مقابل خود تابلوی ایست دیده که همانجا در لابهلای دندههایم راهش را گم میکند. هنوز همانطور چشمان از حدقه بیرون زدهام چشم در چشم لاشخوری است که فقط در باغ پرندگان از نزدیک همنوع او را دیدهام. اما مگر لاشخورها از بوی خون به سراغ فرد بخت برگشتهای نمیآیند. پس چ...هنوز چرایم را کامل در دل از خود نپرسیدهام که با وزش بادی بو را حس کردم. بوی خون... بوی مرگ... از سرم جوی خون جاری بود. با حرکتی که لاشخور به تن خود داد از وحشت فریاد کشیدم، به سرفه افتادم. چشمانم را باز کردم. هنوز سرفه میکردم. میخواستم از جایم بلند شوم و بروم آب بنوشم تا از شَرِ سرفههای گلوخراشم راحت شوم. اما در خود توانی نداشتم، نه سرفهها خنجرشان را از روی گلویم برمیداشتند و نه تن لش من جانی برای بلندشدن داشت.از سرفههای مکرر روی زمین دراز کشیدم؛ غذایی در معدهام نبود و به جایش تمام جوارح معدهام با هر سرفه خشکی که میکردم مسابقه برای بیرون آمدن گذاشته بودند. یک دستم روی گلویم بود و دست دیگرم را بیهوا تکان میدادم که به جسمی خورد. چشمانم را به زور چرخاندم، لیوان پلاستیکی قرمزرنگی چشمانم را امیدوار کرد. با سرعتی که به باد نیشخند میزند به سمت لیوان خیز بردم. دیدن قطرههای آب در آن لحظه حکم چه را داشت؟! نمیدانم. اما نوشیدمش و حتی از قطرههای بازیگوشی که از کناره لبهایم فرار میکردند هم دلم نمیخواست بگذرم. بالاخره سرفهام تمام شد. سرم را به دیوار تکیه دادم و به دیوار مقابل زل زدم. خستهام از تکرارکلماتی که در سرم رژه نظامی اجرا میکنند و چشمیکه بیاختیار بازمیماند.