باید بیرون بروم
فیض شریفی (داستاننویس)همیشه دیر میرسم، همیشه چایی سرد میشود وقتی به تو میاندیشم، همیشه وقتی به کلاس میرسم کسی نیست، دانشجویانم رفتهاند در کلاس خالی دیگر و مرا سرکار گذاشتهاند و من سرم را روی میز میگذارم و زیر چشمی به کلاس نگاه میکنم؛ همه نشستهاند. یکی داستان میخواند «نان و شراب»، دیگری هوگو، «بینوایان»، همه وقتی قهرمان اصلی میمیرد گریه میکنند و من وقتی ضد قهرمان خودش را در آب میاندازد بغض میکنم. همیشه زود کلاس داستان تمام میشود، وقت کم میآورم و بچهها میگویند: «ما زنگ تفریح بیرون نمیرویم، ادامه بدهید.» «نمازخانه کوچک من» گلشیری را میخوانم، وقتی تمام میشود باز گريهام میگیرد: «یکی هست که مرا عریان عریان دیده است و این، خیلی غم انگیز است، یکی هست که توی کمد است، زیر پوست شب است وقتی میروی بیرون در تاريکی پشت سرت میآید، وقتی، سیگارت را زیر لب میبری، روشن میکند، یکی هست با چشمهای نمیدانم میشی، عسلی، سگی، هرچیز که تو را میگیرد ...»
کلاس را به حال خود میگذارم. دوچرخه را توی حياط، کنار دفتر، رها میکنم از زنجیر، میگوید: مرا بر ترک بنشان، آنجا ببر مرا که عقابم نمیبرد ...
خندهام میگیرد، دیگر پیر شدهام، وقتی برمی گردم خیابان سربالاست. دیگر نمیکشم چگونه میتوانم کسی را بر ترکش بنشانم؟
می خندد: شما که قهرمان بودید، شما که هفت روز و هفت شب رکاب زدید تا زیر هر کجا چرا؟
- میپذیریم، شیرمستیهایم کار دستم داد، شیرجه زدم از آن بالا، شعر «ماهیخوار پیر» محمد زهری را که خواندهای؟ «ماهیخوارهای جوان از بالا شیرجه میروند توی شط، او هم هوس میکند که از بالای پل آهنی خودش را امتحان کند ولی دیگر بالا نمیآید و طعمه ماهی ها و کوسهها میشود.» نگاهم میکند وقتی به تمسخر میخندم و رکاب میزنم. پیش سوپری احمد پارک میکنم که یک بطری آب بخرم وقتی برمیگردم، دوچرخه نیست. وقتش رسیده بود که دیگر از رکاب زدن دست بردارم. فردا با تاکسی میروم، به بچهها گفته ام «چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو.» میخواهم برای خودم ميخانهای بسازم.