تلخی مادر بودن
حسن صفرپور (داستاننویس)خیلی از خیابانها و کوچههای کربلا را زیر پا گذاشتم و دوست داشتم با فرهنگ، معماری و آداب و رسوم زندگی عربهای عراقی بیشتر آشنا بشم. از خستگی تو کوچهای خلوت نشستم و ﺳﯿﮕﺎﺭی ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﯾﻪ ﺧﺎنمی ﺍﻭﻣﺪ ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮ آنﻄﺮﻑتر ﻣﻦ نشست.
ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪای به من ﺯﻝ ﺯﺩ؛ ﺍﺯﻡ ﯾﻪ ﻧﺦ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻡ. ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ، وقتی نگاهش کردم غم عجیبی تو صورتش موج می زد. با نگرانی ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ گم شدی؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻧﻪ، ﺗﻨﻬﺎ اومدم و با لبخند ادامه داد: «مگه آدم تنها اومده باشه گم میشه.» و ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ درباره پسرش ﮐﻪ ﺣﺪﻭﺩ ده ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﻣﺮﯾﺾ ﺑﻮﺩه: «ﺑﺎ درخواست پسرم ﮐﻪ مریض ﺑﻮﺩ ﺑﺎ پدرش اومدیم ﮐﺮﺑﻼ، ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﺑﻮﺩ، ﺑﭽﻪﺍﻡ ﺗﻮ کربلا تسلیم مرگ شد. چه آشفتهبازاری ﺑﻮﺩ، همه افراد ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ درخواست کردند همین جا خاکش کنیم؛ راضی شدیم، رفتیم دنبال راه انداختن مراسم خاکسپاری؛ بعدش تو حرم امام حسین دورش زدیم و در قبرستان چند کیلومتری آن طرف حرم خاکش کردیم. چه تلخ و سخت گذشت...» باز با سختی سوال کردم که حالا قبرش را بلدی؟ چند لحظه سکوت کرد! انگار اشک نبود که از چشمانش سرازیر می شد! دلتنگی بود و دلتنگی. دلتنگی مادری برای فرزندش. بعد ادامه داد: «سالی یک بار میام اینجا، سنگ قبرش را از ایران آوردیم و تا وقتی کربلا هستم هر صبح میرم سر خاکش.»
در اون لحظه حس کردم برای این مادر جگر سوخته اهمیتی ندارد که زمان بایستد، خورشید سرد شود یا ستارهها خاموش شوند. او فقط قلبش هنوز می تپید تا به یاد بیاورد خاطراتش را و هی دلتنگ شود برای پسرش. آخرین حرفی که زد این بود: «خدا عمر نکرده پسرم را به شما ببخشه.» از شدت دلتنگی و احساسات رقیق یک مادر برای بچهاش خشکم زد و با گریه از هم جدا شدیم؛ خداحافظی تلخی بود. با خودم گفتم چه سخت است مادر بودن و سخت تر اینکه بچهات را به راحتی از دست بدهی...