غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


جاسم

حسن صفرپور (داستان‌نویس)

وقتی جنگ شد جاسم که پیرمرد بود همه کس و کارش را از دست داد. در یک حمله هوایی همه داروندار او از بین رفت و فقط یک آلبوم خانوادگی داشت از آن همه زندگی و خاطره با یک جلد شناسنامه که ثابت میکرد کی بوده و از کجا آمده است! جاسم با این وضع فرار کرد از دست این شرایطی که جنگ برایش به وجود آورده بود؛ با دنیایی از غم و غصه که تا روز مرگ هم فراموششان نمی‌کرد.
 سرنوشت تلخش او را به شهر کوچک ما کشانده و در اتاقی قدیمی در محله ما ساکن شده بود. به خاطر همین همسایگی بود که اغلب می‌دیدمش و تا حدودی زیر نظرش داشتم. عکس‌های عزیزانش را به دیوار اتاق زده بود تا در یادش بمانند، هر چند با حال و روزی که داشت معلوم بود که روح و روانش سخت آزرده است و نمی‌تواند این مصیبت سنگین را که یکمرتبه روی سرش آوار شده بود فراموش کند. پدرم که با او ارتباط برقرار کرده بود هر از گاهی حالش را می‌پرسید و دلداری‌اش می‌داد. یکبار همراه پدر برای سرزنی به اتاقش رفتیم، نگاهم به عکس‌های روی دیوار گره خورد، جاسم در جوانی سرحال و شاداب بود و معلوم بود در کنار خانوادهاش زندگی خوبی را سپری می‌کرده تا آنکه آن بلاها از آسمان نازل شد و به این روز افتاد! هر چه ساخته بود از خانه تا رویا همه بر باد رفته بود و جز مشتی آوار و خاک و عزا چیزی به جا نمانده بود برایش. جاسم از داغ خانواده و زندگی از دست رفته پناه برده بود به تنباکوی برازجونی و از صبح تا شب بیشتر وقتش را قلیون می‌کشید. همه می‌گفتند برا تسکین درد و فراموشی قلیون می‌کشه! 
جاسم شبها راه می افتاد و در خانه یکی از همسایه‌ها را می‌زد و داخل خانه می شد و شروع به کشیدن میکرد؛ بیشتر خانه‌ها برایش قلیون چاق می‌کردند و می‌شود گفت در هر خانه‌ای را میزد در عرض چند دقیقه قلیون برایش آماده می‌کردند. ما هم یک قلیون داشتیم که اسمش قلیون جاسم بود؛ و فقط مختص او. با همه در و همسایه‌ها دوست شده بود. یکبار موقع قلیون کشیدنش گفتم از جنگ برامون بگو، که با حسرتی غریب آهی کشید و گفت: «جنگ جهنمه» همه بچه‌ها را به چشم پسر و دختر خودش میدید و گاهی حرفی میزد و داستانی برایمان می‌گفت. 
یک شب زمستان به خانه ما آمد گفت نتونستم خونه قلیون بکشم چون نفسم بند اومد، شما برام چاق کنین؛ من ناخودآگاه گفتم، خب نکش دیگه اگه نفس نداری که پدر پشت گردنم زد و بعد جاسم بی‌حرف رفت و بعد از آن دیگر برای کشیدن قلیون نیومد. قلیون جاسم ماند گوشه آشپزخونه و خاک روش نشست. 
یک شب قلیون را چاق کردم برداشتم بردم در خونه‌اش، جاسم در را باز کرد و گفت دیگه نمی‌کشم پسرم. قهر نکرده بود و وقتی تو چشماش نگاه کردم در اون لحظه حس کردم تنهاترین آدم روی زمین است. جاسم دیگه قلیون نکشید و دوست داشت گذشته را بیشتر به یاد بیاره و با خاطراتش سرگرم بشه تا دق کنه! جاسم همون سال در یک روز زمستونی مرد. تشییع جنازه‌اش خلوت بود. اونایی که اومده بودند برای غریبه بودن و سرگذشتش اشک ریختند و گریه کردند. شبش من قلیون جاسم را چاق کردم و کشیدم شاید کمی خودم را تسکین بدم و غمش را فراموش کنم. مرگ جاسم و یادآوردنش برام تلخ و مثل جهنم است.