بیپیر
فیض شریفی (داستاننویس)آره، شاید حق با تو باشد، زندگی بدتر و تخمیتر از آن بود که ما فکر میکردیم. من فکر میکنم همهجا همینجوری باید باشد، هر کجا که همه چیز راست و ریس است و همه امورش روتین و مطابق نظم میگذرد زندگی سخت میشود، تکراری و مثل هم میگذرد، اینجا اینجوری نیست، چندماه باران نمیآید، اما یک دفعه تگرگ میآید، سیل میآید، چندماه همه چیز روی روال است، ولی یک دفعه جایی میرمبد، جایی خراب میشود، متروپل میشود یا جایی آتش میگیرد و چند نفر غزل خداحافظی میخوانند و مدتی اخبار میآید و هر کس درباره آن چيزی میگويد. واقعیت، آنجا، انگلیس، فرانسه و آلمان را میگویم، واقعیت، خیلی سخت و سمج میشود، احساسات کم است، پیدا کردن کسی که بتوان با او درد دل کرد، اصلا پیدا نمیشود، گشتهایم ما، در اینجا میتوانی سلمانی بروی و با محسن یک ساعت حرف بزنی، میتوانی بروی سر خیابان با صاحب دکه، مهدی، خیلی شوخی کنی، میتوانی به پارک بروی و با پیرمردها شطرنج یا پینگپنگ یا پاسور بازی کنی، شوخی کنی، یک نفرشان دیروز هر کجا میرفتم میآمد، هرچه میگفتم میگفت: «درست است.» چند بار خداحافظی کردم، ولی باز میدیدم پشت سرم میآید، رفتم میوهفروشی دیدم سر کوچه میدان معلم، زاغ سیاه مرا چوب میزد، رفتم داروخانه قرص سرماخوردگی بخرم، زیر پل پشت ستون ايستاده بود؛ رفتم نانوایی کنار باغ اناری، آمد کنار منبع آب نشست. عاصی شده بودم، فکر کنم دنبال خانه من میگشت. آخر قالش گذاشتم، فکر نمیکرد به آژانس هواپیمایی گیشا بروم، از کنار آن رد شد، پشت نارنجها ايستاده بود و هاج و واج نگاه میکرد. آمدم منزل، فکر کنم خودش بود، تمام زنگها را زده بود، آیفون را خاموش کردم. میبینی که اینجا پر از سوژه است، آنجا سوژه کم پیدا میشود. اینجا یک دفعه دهها برج بالا میرود و چندین هزار خانه و باغ با خاک یکسان میشود، از یک خیابان میگذری بوی دامداری و پشکل میآید، از جای دیگرش بوی دود و کندر میآید، میآیی کمی بالاتر بوی کاهگل، بالاتر بوی کافور میآید. اينجا انار فراوان است، آب انار فراوان است. خرمالوهای له شده، آدمهای مهربان، آدمهای له شده فراوان است. آنجا هم این چیزها هست، کم و زیاد هست دیگر. اصرار نکن که به لندن بیایم، آن دفعه که آمدم خیلی به من بد گذشت، هرجا توی صف بودم، جوانها جایشان را به من میدادند، وقتی از سوپر بیرون میآمدم کمکم میکردند و زود مرا به خانه میرساندند، دخترها و پسرها خیلی سلام میکردند، آنجا برای من خیلی خوب نیست، نمیشود در آنجا شوخی کرد، لیچار گفت و چند تا فحش آب نکشیده و چارواداری داد، آنجا سؤال کردم از کسی که جایی به من نشان دهید که مثل اینجا نباشد، مثل اینجا باشد. میخندیدند و زود میرفتند، یک روز عصر توی کافه نشستم، زل زدم به کسی که مثل هيچ کس نبود، شکایت کرد، مرا بردند گفتند «با تیر چشمان میزنی تیرش چند، تیرش چند ...» پوزش خواستم، آدم خوبی بود، به او گفتم من گاهی اوقات به کافیشاپ، گاهی قهوهخانه میروم، خیلیها خیلی به من نگاه میکنند و گاهی از کنارم رد میشوند و میگویند: «پفیوز، بیشرف، فزرتی، عوضی، گندهدماغ زیر پاتو نگاه کن یه پنجزاری میبینی...» ولی من شکایت نمیکنم اگر هم بکنم کسی نیست به حرف من گوش بدهد، قاضی میخندد. چندی پیش توی همین کوچه، ماشینی بوق زد، زد، زد، لج کردم و همان جا ایستادم. طرف آمد پایین دست به يقه شد، کسی اینجا اعصاب ندارد. میگویم همه جا ماشین است من از کجا رد شوم؟ میگوید: «سر قبر پدرت بیپیر عوضی.» فکر کنم کلمه «پیر نشوی و بیپیر» کنایه از سعادتمند باشد ولی اینجا انگار معنی آن فرق میکند. دیگر وقتی باران زد، بیرون نمیروم دارد دوستم به خانه ما میآید برایش وقت گرفتهام میگويد: «گوش چپم سکته کرده» برایش وقت گرفتهام، زیاده عرض نیست؛ باقی بقایت.