غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نگاهی به دفتر شعر«در نتوانستن برابریم دیگر» آخرین برگ سفرنامه هرمز علی‌پور

کلماتی که هنوز خاکستری داغ دارند

فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)

 نگاهی به هرمز علی پور کردم، از نگاهم فهمید که این دفتر شعر انگار آخرین تیر ترکش اوست. گفت:«امیدوارم ناامیدتان نکرده باشم، من در واقع به شدت به اوج آزرده خاطری رسیده و صداقت را برتر از هر مؤلفه می‌دانم. يعنی اضافه کردن خود خالص شاعر را ترجیح می‌دهم حتا اگر نه با معدل و کارنامه درخشان، ترجیح بر درجه‌ چندم دیگری...شعر نخست را که می‌خوانم، حال او را دارم:«حال من خوب است فرض کنیم/ با تو که دوستت دارم/ چگونه می‌توانم قسمتش کنم/ ناخوش‌ترینم به فرض/ همین حالا/ از دست تو چه می‌آید؟/ که در نتوانستن برابریم دیگر/ من دارم از گرسنگی می‌میرم/ چرا باید از این اعتراف خجالت بکشم/ یک قاطر اگر نیم قرن فقط می‌رفت و برمی‌گشت از نقطه‌ای به همان نقطه باز/ از پا که هيچ از چه که نمی افتاد.» سال عمر من، از سال عمر هرمز کمی کم‌تر است، می‌فهمم که چه می‌گوید. کاری ندارم که شعر هرمز ساده‌تر شده، خیلی ساده‌تر شده و در عین حال فلسفی شده.
 سیزیف آلبرکامو که یادتان هست، مثل یک قاطر بار می‌کشید، سنگ می‌کشید، به بالا می‌برد و باز به همان نقطه برمی‌گشت. سیزیف شاعر پنجاه سال فقط می‌رود و به قله نمی‌رسد و فقط به مبدا و به نقطه آغازین بر می‌گردد. فروغ فرخزاد در شعر«وهم سبز»می‌گوید:«تو هیچ وقت پیش نرفتی، تو همواره فرو رفتی.» هرمز مثل فروغ در وهم سبز فرو رفته: «ديوانگی‌های ناشی از مصرف روان‌گردان را نیز یادم هست.» سروده های هرمز علی‌پور شکل ساده‌تر، رقيق‌تر، لطيف‌تر و ظريف‌تری به خود گرفته است. تصویرهای متراکمش کم‌تر شده، تصاویر ساده‌تر شده، لحنش عصبی‌تر شده، ترس تمام وجودش را فرا گرفته و مجموعه درهم‌تافته گوتیکی عواطف و انديشه‌ها، وصفی عجيب از ایستار شاعر در این زمان نسبت به گذشته به‌دست می‌دهد. شاعر گرسنه برای خریدن نان از اتاقش بیرون می‌رود، در حیاط گربه‌ای می‌بیند که ماسک به صورتش زده‌است، به او خطاب می‌کند که تو از من خوشبخت‌تری. او به دوستش،می‌گوید:«قبول دارم که در کوچه‌های گلی به بازی یکی بودیم/ یا که برابر همه در جوانی با آرزوهایی داشتیم/ نه تو می‌توانی دربهدری‌های مرا که وحشت می‌کنی...» مرگ و دربهدری و تنهایی و ترس‌ در وجود شاعر رخنه کرده است. او در این دفتر هرگز به شعر ناب نمی‌اندیشد، او بی‌اعتنا به هر بهایی که برایش تمام شود، خود را از دروغ‌ها، یعنی از ادبیات صرف آزاد می‌کند. شاعر در خودش نفوذ می‌کند و به کاوش شخصیت خويش می‌پردازد، دچار تنش‌های روحی شده است، برنامه اخبارهای بد را از برنامه روزانه‌اش حذف کرده است و با«همان شلختگی صادقانه»اش به گوشه‌ اتاقش می‌رود و کیف و کوله‌اش را برمی‌دارد: «خیال می‌کردم مسافری هستم که/ بلیت افغانستانش را آماده است/ همسرم به من نگاه می‌کرد و گریه/ نمی‌خواستم جان‌به‌سر کنم کسی را/ دوست هم نداشتم خودم را بکشم.» شاعر، پریشان است،‌ واله و دیوانه در خیال کوله‌بارش را بر دوش می‌گذارد، می‌خواهد به افغانستان برود، چرا افغانستان؟ نمی‌گوید، شاید چون افغانستان گرسنه و سردرگم است، بلاتکلیف است، نمی‌خواهد در خانه بماند، نمی‌خواهد همسرش را کلافه کند، نمی‌خواهد او را جان‌به‌سر کند، نمی‌خواهد هم خودکشی کند، همسرش به حال راوی گریه می‌کند، دلش به حالش می‌سوزد، در نهایت شاعر در تعلیق می‌ماند. نيما نیز کوله‌بارش بر دوش بود، دست او بر در بود، او«غم این خفته چند»را داشت، می‌خواست آن‌ها را بیدار کند، ولی نمی‌تواند ولی هرمز از پس خودش هم برنمی‌آید.
 او میل به آزادی دارد«میل به آزادی در سنگ هم هست، میل به زیبایی در چشم» او برای رهایی خود اقدامی نمی‌کند. عشق، عزلت، تنهايی، خواب و مرگ در این سروده‌ها، همه، در تعلیق می‌مانند و به آن‌ها پاسخی داده نمی‌شود. او می‌خواهد از جهان کنار بکشد و برتر از آن برود، نمی‌تواند و ناچار به سوی زندگانی برمی‌گردد و کشانده می‌شود و در فراروند طبیعت گرفتار می‌شود: «من که در یک پلک زدن/ به دست نیاورده‌ام تو را/ که هر وقت که حالم خوش نیست/ از یاد برده باشم‌ات/ گلی که برای بوییدنش.»شعر تمام نمی‌شود و جمله چون شاعر، ناقص و فرعی و پیرو در خلاء رها می‌شود و این همه لايه‌های گوناگون، فیزیکی، روان‌شناسی، روان‌گردانی و سیر باطنی و گرسنگی درهم می‌پیچند و در هم تحلیل و ذوب می‌شوند. آنچه شاعر را در این ميان نگاه داشته شعر است،«کلمات خیس و شعله‌ور» است: «تنها به کلمات خیس من نگاه نکنید/ کلمات شعله‌ور کم نداشته/ نگذاشته از خود/ کلماتی که هنوز خاکستری داغ دارند/ بغضی که عمری بر نگاهم سنگینی می‌کند/ با سینه‌ام چه می‌کند، چه خواهد کرد/با ریشه‌ای کهن‌سال و بیگانه با جانم.» از نگاه شاعر، سیراب شدن از عشق، قسمی زندگی و قسمی از مرگ است و محبوبش را، شعرش را، مانند حضوری شفاف و شبح‌گون به تصور درآورد که مانند آیینه‌ای در برابر آیینه انديشه‌اش بگذرد. شعرهای مرگ‌اندیشانه هرمز علی‌پور، مخاطب را به یاد«گورستانی ساحلی و دریایی»پل والری می‌اندازد، والری این گورستان را این‌گونه به وصف درمی‌آورد:«جایی که این همه مرمر بر روی این همه سايه‌ها می‌لرزد.../ ای نیم‌روز، نیم‌روز بی‌جنبش/ من در تو همان دگرگونی پنهان‌ام/ خراشی هستم بر الماس عظیم تو!» شعر والری و هرمز علی‌پور بین این جهان لرزان و مرئی در آمد و شد است. آنچه آغن‌ها را از این لرزش باز می‌دارد شعر است:«در رنج شاعران و اندوه آن‌هاست/ که کلماتی بر مرگ غلبه می‌کنند/ بگذریم.»