استنطاق
فیض شریفی (نویسنده)- اگر تو افسرده باشی اطلسیهای بیمارستان هم افسرده میشوند. پرستارها، دکترها، دربانها، الان چندوقته تماس میگیرم، پیام میفرستم، انگار آب شدهای رفتهای تو زمین. صدای هقهق گریهاش، مرا دچار شوک عجيبی کرد. انگار قلوه سنگی توی گلویم گیر کرده باشد.(قطع شد) تو کی بلد بودی گریه کنی؟کی گریه میکردی؟یعنی چه شده، آبی توی صورتم زدم، آبی نوشیدم و به قاب عکسش نگاه کردم، انگار گیسوان بلندش را بریدهاند، انگار آش ولاش بود، انگار جایی گیرش انداختهاند. انگار خندههای محشرش محو شده بود، روز اول عاشق همین لبخندهای محشرش شده بودم، عاشق دندانهای یکدست و سفیدش. توی آسانسور بیمارستان او را دیده بودم، حجب و حیا داشتم ولی شعر شاملو را برای او خواندم:«میخواهم دندانهایت را چون شیری گرم بنوشم.../پستانهایت کندوهای کوهستان...»به روی خودش نیاورد،گفت:«اتاق عکس و اسکن آنجاست.»
گفتم:«وقتی میان بازوان تو از عشق روئینه میشوم اسفندیار عاشقان جهانم.»
فکر کرد خل وچل شدهام، گفت:«شما شاعر هستید؟من هرچه میگویم شما با شعر به جواب میگویید.»
نگفتم این شعرها از من نیست، مثلأ این آخری از نصرت رحمانی است. رفت توی گوش دکتر عکس و اسکن، مهدوی چیزی گفت. آقای مهدوی وقتی چند بار مرا زیرعکس و اشعه برد، آمپول دیگری به من زد و گفت:«دکتر معصومی!عکس اول موردی نداشت، دومی را بگیرم ببینم چه میگوید.» گرفت و مرا به اتاق خودش برد و گفت:«مرا نمیشناسيد؟ نمیدانم آیا مرا میشناسی، مرا بعد از آن سالها میشناسی؟زمانی تو من بودی و من تو آیا، مرا از کجا تا کجا میشناسی/ترا از ازل تا ابد میشناسم...» بیت آخرش یادش رفته بود،خواندم:«بگو اشک را ای زلال محبت/ فراموش کردی یا میشناسی.»
از همه استادان بهجز من و آقای حیدری استاد عربی دلخور بود. وقتی میخواستم بروم صدایم زد و یک پاکت پول به من داد، یک میلیون بود.گفت:«خانم دکتر پاینده دادهاند گاهی این بیمارستان مبلغی به مستمندان کمک میکند.»
گفتم :«وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید. راستی دکتر پاینده که شوهر ندارند؟» فهمید گلویم پیش او گیرکردهاست، لبخند زد وگفت:«چند صباحی است متارکه کرده، یادتان میآید در کلاس میخواندید: بابا طاهر بگفته این بدین رو گل پس مانده کس را مکن بو؟» رفتم توی اتاق دکتر پاینده، عکس و اسکن را نگاه کرد. ترسیده بودم الان چیزی بگوید، مکس کرد و از یخچال کوچک کنار دستش یک نیم لیتری آب بیرون آورد،کمی آب خورد و یک لیوان هم برای من ریخت،گفتم:«دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد/ آن بیستارهام که عقابم نمیبرد...»
- خیلی بلبلزبانی میکنی، اگر بگویم باید پرتودرمانی کنی چه میکنی؟
-مثل کوه پشت خودم ايستادهام. پشت شما هم چون کوه ايستادهام اجازه میدهید این چند صباح عمر را با شما زندگی کنم؟
حرفم را جدی نگرفت. گفتم:«حالا که میخواهید مرا دست به سر کنید،اجازه هست شعری بخوانم و مرخص شوم؟»
-اگر من هم اجازه ندهم شما میخوانید،اگر کوتاه باشد بهتر است. راستی شما از کجا میدانید من شاعرم یا ازشعر خوشم میآید؟
نمیدانستم شاعر است و دفتر شعری دارد،گفتم:«ببین این شعر را همین جور روی تخت بیمارستان گفتم، میخواستم به شما تقدیم کنم، مطمئن باشید نمیخواهم مختان را بزنم، بخوانم؟»
سرش را به عنوان تایید تکان داد:«گریه کردی گریه کردی/گریه بر خاکستر پروانه کردی/خوب کردی، خوب یک فرزانه را دیوانه کردی/ مسجد و میخوارگی با من تو کردی هرچه کردی/بد نکردی مسجدی را کوفتی ميخانه کردی/ دانه را جای خطرناکی نهد صیاد ماهر/ موی را زین سو پریشان روی عاج شانه کردی/ با رقیبان کم بگو دیوانه کردم شاعری را/ تازه میگویند یک دیوانه را دیوانه کردی...»
خیلی ممنون که به من تخفیف دادید:«خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش ازاین/ لطفها کردی بتا! تخفيف زحمت میکنم.» بلند شد رفت توی کمد دفتر شعرش را آورد و به توقیع مؤکد کرد. خط خوشی داشت، گفتم:«چه حوصلهای داشت خدا روز خلقت تو/ که هیچ نقص ندارد تراش قامت تو.../من هنوزبر تقاضای خودم هستم.»
-همینکه چیزیتان نیست کافی است خودتان را به دردسر نیندازید. زندگی کردن با پزشکان آسان نیست، خودتان میبینید و میدانید بیست سال است شبانهروز اینجا زندگی میکنم، هنوز قسط آپارتمانم را نتوانستهام پرداخت کنم. یک مرد چگونه میتواند با من زندگی کند؟»
-مگر من مردهام؟ببین دکترجان! من یک خانه ویلایی از پدرم به ارث بردهام، آنرا به نامتان سند میزنم، موافقت میکنید؟
از سماجتم خوشش آمده بود. داشتم میرفتم، او هم، گفت:«ماشین که نياورده اید؟»
-شاعرمسلک که رانندگی نمیکند، هر ماشینی خریدم داغان کردم، یکدفعه توی اتوبان برای آدم شعر میآید، میزند به درودیوار و...
سوار شدم و جلو چند طلافروشی که رسیدیم، گفتم:« اشکال ندارد اینجا یک لحظه پارک کنید و با من به طلافروشی بیایید؟این خانم طلافروش هم شاگرد من است، سلیقه شما خوب است، میخواهم دوانگشتر بخرم.» اولین انگشتر را که دید، توی دستش کرد و پسندید، انگشتر دوم را هم. گفت:«خودتان میدانید این مردانه است.» وقتی میخواست مرا جلوی منزلم پياده کند، گفتم:«ببخشایید مزاحمتان میشوم، اجازه بدهید این انگشتر را دوباره توی دستتان کنم.» کمی تغير کرد و شاید توی دلش گفت چه غلطی کردم، امروز با چنین ديوانهای روبهرو شدهام. انگشتر را توی دستش کردم، برق میزد. بیاعتنا نگاهم کرد. گفتم:«میتوانید همین حالا همسر من باشید یا میخواهید چندروزی در این معامله تقصیر کنید.» گریست، هقهق گریست. گریه کردی گریه بر خاکستر پروانه کردی...مثل همین حالا که زنگ زدم و هق هق میگریست.دوباره تماس گرفتم، گفت:«بیا مرا ببر از اینجا، خیلی افسرده وغمگینم، هرروز باید بروم جواب پس بدهم، باید جای همه استنطاق شوم، کاش بروم تيمارستان، هی میگویند چرا چپ رفتهای، چرا راست...امروز خیلی بدتر بود خیلی، مگر نگفتی یک کلبه کوچک توی یوش داری؟بیا مرا ببر، راستی گفتی در یوش کلبه داری یا ياسوج؟»