غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


جهانگیر یا جهانگرد، سیاح یا سالک؟

احسان اقبال سعید -  محمد دلاوری خبرنگار پیشین تلویزیون کتابی از روزنوشت یا خاطراتش در کمتر از هزار روز ماموریت کاری‌اش در اروپا و بیشتر بلژیک و شهر بروکسل توسط نشر قدیانی به طبع رسانیده است. نسخه حاضر چاپ چهاردهم کتاب است و این حکایت از مقبول اوفتادن روایت دلاوری در رقعات کتابش است.
سفر همزاد همیشه و آرزوی نهان در جان نوع بشر بوده است و آدمی می‌خواست افق و کرانه ها را درنورد تا مگر جانش و نهادش قراری بیابد. در روایت دینی‌اش توصیه به سیرو فی‌الارض و چکامه‌نویس هم بسیار سفر کردن را برای پخته شدن خام در پیش نهاده است. آدم بر گرده اسب و با پای پیاده، تیغ در گریبان و آخته از پی جهانگیری بود تا غرور و خزانه را توامان انبان کند و حماسه و افسانه در انبار خاطر و خیال همگنان لبریز نماید تا سرریزش بشود عامل حرمان بر دورانی طلایی و بابی برای ساختن اجتماع، قبیله و بعدترش ملتی و نیز دولتی...زمان گذشت و زمین چرخید تا انسان از جهانگیر، جهانگرد شود و بپیماید بی‌آنکه بتازد، تمتع چشم برگیرد بی این که گل سرخ زمین همسایه را از بن درآورد. شاید همین سفر کردن آدمی را از واحه نفی و ویرانی هر نشابور نشناخته و طمع شاپور شدن بر والرین تا قبادیانی و بن بطوطگی کشانده باشد، آنجا که بداند همه چیز را همگان دانند. انسان خاضع می‌شود و بر موری خویش در پیش کوهی، جهان و اهلش واقف و اهلی می‌شود.
سیاحان ایرانی بلاد اروپ یا حیرت نامه نوشتند و ارتفاع بیگ‌بن و ارتقاع باروها حیران‌شان کرد تا بنویسند از فرق سر تا نوک پا باید غربی شویم، یا پسندیدند اما گفتند از ما گرفته‌اند و در غرب اسلام هست و مسلمانی نه و در بلاد ما این قصه دگرگون است. شدند اسدآبادی، راوی جمال ما در آینه آنها...بعدتر‌ و با هجوم بیشتر غربیان جماعتی چراغ به‌دست از پی نفی و نهی برآمدند که اینجا یکسره تباهی‌ست و دگر هیچ...جای آنچه خالی می‌ماند روایتی عاری از قضاوت و به نرمی باران و تردی برگ پاییزیست...
کتاب آقای دلاوری دقیقا همین نگاه را عرضه می‌دارد. بی عینک و داوری در پی کشف است در زیر باران، روایت می‌کند از آدم‌های معمول و منقول...شاید جان کتابش آن جاست که درمی‌یابد آدم غربی در پی تغییر بنیادی نیست و از بودن حتی بدون نمودن غرقه می‌شود و لذت را در مفاهیم مهیب و کاموری‌های غریب نمی‌جوید. او قریب می‌خواهد و به در دریاچه اکنون شناور است. انسان شرقی شوریده‌سر و بی‌قرار، از پی معنا و شهری در پشت دریاهاست که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است....
دلاوری را در این نوشتارها می‌توانم سیاحی سالک بنامم که از پی یافتن خویش و جهان با کشف شگفتی‌های ساده و تنوع‌های حیران کننده آن است. او سلوک را در کاویدن خویش و چله‌نشینی در خراباتی نمور نمی‌یابد، بل در تنهایی و سکون مرغزاری در حومه بروکسل یا مکالمه ساده با دیرزی زنی در گردهمایی جلوی سفارتی از پی گشودن دری است به آستان معنا یا استان بی‌شهرستان در بیابان خاطر تشنه‌لبی ترخاطر...قلمش نرم است و بی تیغ آختگی برآمده از همه چیزدانی. او مطلق انگاری را بر رف نهاده و بر دف «همه چیز را همگان دانند» می‌کوبد اما به نرمی؛ مبادا که چینی نازک تنهایی خیالش و خواب نرم آدم و پروانه ترکی بردارد، مویی پریشان نشود و سفال و آبگینه‌ای مو بر ندارد و شاید آخر دربیابد که باید «کسب جمعیت از آن زلف پریشان» کند.
 آخر اینکه 976روز در پس کوچه‌های اروپا دست و چشم‌تان را شاکی و غمین نخواهد کرد و کاغذش جفا بر تن بی‌دفاع درخت نیست. می‌توانید شکل صوتی کتاب را با نوایی نسب از مرغ خوشخوان برده، نیز بنیوشید و دمی با قهوه‌، تنهایی و تار فرهنگ شریف شناور شوید... بی‌هراس غریق و نیاز مدد از آدمیانی که در ساحل نشسته شاد و خندانند...