رضا شالبافان و سه دفتر شعر «تاریخ تغزل باستان»، «عیلام بعد از حمله آشور بانیپال» و «پنجمین روز سال، ساعت بیست»
سینه سرخی که بیست سالش بود
فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)پوران فرخزاد در «درنگی کوتاه»یی که بر دفتر «تاريخ تغزل باستان» درباره شعرهای رضا شالبافان مینویسد:«تا یک شعر راستين...از صمیمیت یک انسان برمیخیزد، پروانهوار بر ذهن مینشیند و با آدمی به روز و ماه و سال و سالها همراه میشود و به ماندگاری میرسد...رضا شالبافان در این دفتر نه تنها از قربانیان نزدیک به زمانه ما به شوری توانسوز میسراید که عشق خود را به زادگاهش ایران نيز مينمایاند و به سوزی غمآلود زخمهای نهفته در ذهن شرقیها به ویژه ایرانیان را دوباره تازه میکند...» شالبافان در این سه دفتر از اسطورههایی اساطیری مثل، کاوه آهنگر رنج کشیده و مقاوم، از سیاوش بیگناه، از تهمتن که نماد و نمايهی شرف ملی ایران زمین است، سخن میگوید و افسانههای ملل دیگر را از بلوچستان، از جنوب اروند، از البرز کوه و دماوند به بارگاه کوروش و بابل میرود و اسطورههای ابرانسانها را بازآفرینی و بازنمایی میکند و به حمام فین کاشان میآید و از امیرکبیر هم یک اسطوره میسازد و این اسطورهها را امروزی میکند. شعر رضا شالبافان، شعری شورانگیز، بغضآلود و عشقبار است که با واژههای رسمی و روزمره به زیبایی ترصیع یافتهاند و لبریز از صورخیال است که با زبانی نو عرضه میشود. زبان و بیان شالبافان به تقریب محتوای غیرضرور و حشوآمیز ندارد و در عین حال که گاهی از زبان عوام و گاهی ژورنالیستی استفاده میکند، با یک تعهد زبانی منجر به تعهد تاریخی و اجتماعی و سیاسی آمیخته میشود. شالبافان میداند چه کلمهای در محور جانشینی و همنشینی بر میگزیند که هم زبان افت نکند و هم محتوای اشعارش به شعرهای گزارشی- عاطفی «نسیم شمال» نزدیک نشود. چند نمونه از این نحوه زبان و بیان و رسانه را ببینیم: «یا مرگ یا نسیم...نباید فرار کرد/ماییم و کوچه خاکی جفت کلانتری...»، «من عاشق تمامقد چشمهای تو/ من را کشاندهاند به یک جنگ زرگری/ بر باد میدهی سر زلف بلوند خود/ از گوشهی حصار شب سرد روسری»، «من هشت قرن پیش این جا گریه کردم/مسعود سعدم در حصار تنگ زندان/ یک متر در یک متر جای کوچکی نیست/ محدودهی یک کشور پر کهکشان است...»، «چشمهایت بغض هفده نسل ماست/ بانوی شبگریههای ناتمام/چشم تو فصلالختام عاشقی ست/ بیت بعدی هم ندارد... والسلام»، «بی پدر! چند نفر کشتهی چشمت باشند/ چند عزت به جفای تو زمینگیر شود/ تیر هستی به درک! عشق قرارش این بود؟/ما بمیریم که تو تیر معظم بشوی؟»، «امیر تو رسما کم آورده است/ امیر کبیر و امیر صغیر/ امیری که از بغض تب کرده است.../ در این شهر مشروبمان بغض بود/ و با زور سرنيزه خندان شدیم/ ملیجکترین بغض تاریخ را به پشت نقاب تو پنهان شدیم...»، «من فکر میکنم که خداوند لاشریک/در روز آفرينش این چرخ واژگون/ آن قدر مست بوده که خورشید را درست/ از روی چشمهای سیاهت کشیده است»، «وقتی قرار نیست بیایی به خانهام/ای گه به گور جد همین ساعت دقیق.../ آخر چه طور این همه بانوان شهر/ چشمی شبيه چشم تو دارند بیشرف!؟»، «چشم چپ یک قصيدهی جاری ست/ بغض من، مثل زخم تو کاری ست/ سینه سرخی که بیست سالش بود/ باز آماج تیر تاتاری ست ...» این شعرها به مرور از حالت گزارشی و رتوریک به سوی عاطفه پوئتیکی و تجسمی هنری میروند و در یک زبان عامیانه و رسمی آغشته میشوند و طنز میگيرند و لبالب از تصاویر تازه میشوند. یک زبان گویای ادبی و پشتوانه فرهنگی پیش از زبان شالبافان هست که او میخواهد زبان گویای آن زبان ابدی شود، از رودکی تا حافظ و تا حسین منزوی، که شالبافان میخواهد همه زبان فارسی را ملک طلق خود به شمار آورد. درد شالبافان دستاورد و محصول روابط ساختی مفردات و عناصر شعری و روابط خاص واژگان است. این تصويرها به خصوص در دفتر سوم «پنجمین روز سال، ساعت بیست» یک ساخت درونی میپذیرند. این ساخت و بافت درونی نرسیدن به معشوق و شوق رسیدن و دستیابی و عدم امکان وصال است. شالبافان با یک فرم کهن کار میکند بعد آن فرم را دچار چالش میکند و در قالب و محتوا ساختارگریزی میکند و از قالبهای جریان مرکبی از قطعه، غزل، مثنوی، ترجیعبند و حتا شعر نیمایی حرکت میکند و این تنوع را همراستای ذهن و زبان خود پیش میبرد. در این سه دفتر خواننده با قالبی يک سان و یک سویه مواجه نمیشود. این تنوعات در قالب و شکل و بیان و زبان، موجب شکلگیری انواع روایات میشود. شالبافان سعی میکند که تاريخ و وقايع را درونی کند «توی»های فردی شاعر در هم میلولند و یکی میشوند و گسترش مییابند و اجتماعی میشوند. او هستیاش را میدان کشمکش شور زندگی و سایقه مرگ میکند تا بينش واقعی خود را در چنین میدانی عرضه کند تا دنیا را بهتر نظاره کند. ادبيات شالبافان بیانگر درون انسان، روح معنوی انسان در طول قرون است. او میخواهد شعرش را به «ادبیت ادبیات» نزدیک کند. ادبيات او به زبان برمیگردد، به زبانی که گاهی محاوره و زبان عواطف عاشقانه میشود و گاهی زبان روایت حتا یک موضوع عادی و معمولی میشود، ولی وقتی شاعر از حوزه شعر که کلمات است استفاده میکند و کلمات را از بافت زبان میگیرد، آن را در حوزه ادبیت ادبیات خلاصه میکند. مطلب آخر این است که در شعر، حس تپنده حرف اول را میزند و سایر ویژگیها مثل تخيل و انديشه و آهنگ و ریتم در مرحله بعدی قرار میگیرد، این سخن را رضا شالبافان میفهمد. شعری که از عاطفه، کمبهره و بیبهره باشد در تاريخ ادبيات نمیماند.