لوبيا
فیض شریفی (داستاننویس)لم داده بودم روی مبل، چرت میزدم، یک دفعه انفجاری شنیدم، دچار هول شدم، نگاهی به اطراف کردم و دوباره ولو شدم. گفتم بخواب بابا، هر روز یک جایی صدای انفجار می آید، امروز صدا خیلی نزدیک بود. به آشپزخانه رفتم، توی قوطی کنسرو حتا یک دانه لوبيا نبود. همه پخش شده بود، پشنگههای لوبيا کف آشپزخانه، ظرفشویی، کابینت، پشت هود و آبگرمکن را آلوده کرده بود. انگار کسی سر به سقف کثافت کرده بود.
تو هم که هی از راه دور دستور میدهی که گلودرد داری و سرما خوردهای، نمیدانم کمپوت لوبيا را بیست دقیقهای بگذار توی کاسه تا بجوشد، بعد باز کن، آب گرم و عسل بخور، صبح و ظهر و شب بخور تا سینهات حال بیاد، قرقره آبنمک هم یادت نره، لیمو شیرین و پرتقال خریدهای؟ قرص سرماخوردگی و کپسول و کوفت و زهرمار ...
از سقف شروع کردم، صندلی پلاستیکی زیر پایم کش و قوس میرفت، بعد آمدم هود را دستمال کشیدم، یکی از استکانهای کمرباریک قجری کنار هود افتاد و شکست و کنار آبگرمکن و خود آبگرمکن و ظرفها و کف آشپزخانه و يخچال و زمین را شستم، عرق کردم، بدتر شدم، تا صبح نخوابیدم. هی مرا سرزنش مکن، تو که توی ناف لندن زندگی میکنی، نمیدانی بر من چه میگذرد، خیلی حرفها را که من نمیتوانم برای تو بنویسم و بگویم. دو طرف ساختمان را دارند میسازند، همین دیروز یک مته از کنار گوشم رد شد .بلند شدم رفتم توی سالن، موبايلم را روشن کردم، یکی نوشته بود اگر راست میگی ادامه بده، آن وقت میفهمی چه کارت میکنم، با مته آن مخ پوکت را داغون میکنم. تند لباسم را پوشیدم، گفتم بروم دوش آفتاب بگیرم، دکتر گفته بود آفتاب بگیر برات خوبه ، ویتامین دال داره. داربست افتاده بود روی سیم برق، دو طرف خیابان را بسته بودند، اداره برق دو ماشین بزرگ آورده بود. تازه فهميده بودم چرا برق رفته.
رفتم توی پارک نشستم ، پیرمردها شطرنج بازی میکردند، میانسالان پاسور، جوانها پینگپنگ. یکی پشت سر من زیر زالزالکی مصنوعی نشسته بود و زاغ سیاه مرا چوب میزد، فکر کرد او را ندیدهام. او را میشناختم، قبلأ مشاور کارگردان بوده، حالا دانشگاه آزاد هنر تعطيل شده، بیکار شده، سرش برق میزد، خورشید دقیقا سرش را روشن کرده بود. احمد احسنت، استاد ریاضی، همکارم آمد کنارم نشست، گله کرد محل سگ هم به کسی نمیگذاری، فکر میکنی کی هستی؟ حتما اومدی سوژه شکار کنی و بنویسیها؟
گفتم:احمد جان، تو که چند سال پیش بهم گفتی داری غزل خداحافظیات را میخوانی ، تو تا سر همهی ما را نخوری دست از سر ما بر نمیداری، ببین کسی را پشت اون درخت میبینی؟
- آره، یه زن هم پیشش نشسته، فکر کنم زنشه، قبلأ با تو میپرید حالا ... بلند شو بریم خوونه، اون طرف تر هم چند تای دیگه نشستن.
بلند نشدم، نشست و گفت: بالاتر از سیاهی مگر چیست ؟ رنگ چشمان توست...میبینی که شعراتو از برم.
یکی داشت آن سوی کوچه، کنار پمپ بنزین، روی دیوار چیزی مینوشت. احمد گفت:من که دارم میرم ، هنوز آرزو دارم.
من هم بلند شدم، سیگار از روی لبش نمیافتاد، یکی دیگر گیراند و با طنز و لیچار گفت: تو حتمأ خیلی ارزش داری که برای مراقبت از تو به یکی دو نفر حقوق میدهند. واقعا اینا خل نیستند؟
وقتی گفتم دو روزه چیز درست و حسابی نخوردهام، دست مرا گرفت و به زور برد خانهاش گفت:دیزی داریم.
گفتم :ما بهش میگیم یخنی.