غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نگاهی به دفتر شعر «کوچک‌ترین سرود زمین» از کیوان ملکی سوادکوهی

مادرم مرد، بی‌سرزمین شدم

فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)

کیوان ملکی پیش از انتشار دفتر شعر «کوچک‌ترین سرود زمین» چهار دفتر شعر بر بساط نشر نشانده است. نخستین شعری که کیوان بر پیشانی کتاب گذاشته، حال و هوایی حماسی دارد:«مرا در بلندی‌های وطنم، در همسایگی اسپهبدان، به خاک بسپارید/ تا نسیم البرز، وزش تير ایران گستر آرش، صدای بتکا بتکا بتکاپوی اسب فريدون/ طنين پتک کاوه، لالایی خواب بلندم شود!!...» شاعر پس از کاوه، فريدون و بابک به سمت و سوی آوازه‌خوانان دوران معاصر، بنان و شجریان ‌‌می‌آید و در پایان شعر ‌‌می‌نویسد: «سپاس مادرم، ایرانم، اجازه دادی از شیرت بنوشم/ بزرگ شوم و فقط با تو در قاب عکسی تکان نخورم.»  شعر از حماسه به تغزل گراییده و در بافت و ساخت و ریتمی‌در قاب عکسی شکل گرفته است. مابقی سروده‌های کیوان تمی‌غنایی- تغزلی دارند: «کاش همین که دستت را ‌‌می‌گرفتم سنگی ‌‌می‌شدم/...حرفی بزن شاید سطری، شعری، به دنیا آمد.../ چرا دستت را نگرفتم/ چرا نگفتم دوستت دارم.../ عکس صورت ماه تو را، در جیب کوچکم پنهان کردم/ بی تو تمام راه تاریک است...» درون‌مایه اشعار دیگر هم بر همین بن‌مايه‌ها چرخ می‌خورند. سراینده این دفتر بیشتر در جاهايی جا می‌زند که از حس و تجربه درونی‌ و زیست‌مانی‌اش فاصله ‌‌می‌گیرد و می‌خواهد ايده‌های ناسیونالیستی، اسطوره‌ای و اجتماعی خود را به شکلی تصنعی به شعر بیاورد: «تو در زایش فريدون‌های این بوم، چون مادرت فرانک دست داری/ بگذار تصویر تو را در پستوهای تاریک ذهن‌شان پنهان کنند/ تو نه فرشته‌ای نه شیطان/ آسمانی و با باران همدستی/ نهال‌هایی که کاشتی، روزی به چکاد المپ می‌روند/ از دوش هرکول زمین را بر‌‌می‌دارند، تا به ریش زئوس بخندند...»  این «تو»ها به‌صورتی چرخان در شعر ظهور ‌‌می‌کنند و گاهی معشوق، گاهی مادر، گاهی وطن  ‌‌می‌شوند. کیوان ساده و شفاف، دقیق و پخته و زیبا حرف می‌زند و در شعر و تزئینات صوری نمی‌پیچد، کیوان با همین زبان و بیان با مخاطب ارتباط برقرار ‌‌می‌کند: «مادرم مرد، بی‌سرزمین شدم/ بی‌کلمه، بی‌دعا/ دیگر هیچ‌کس مرا به خاطر خودم، دوست نخواهد داشت.» شاعر ریشه در خاک دارد و نسبش شاید به کاوه و فريدون و میترا برسد، او با دروغ نسبتی ندارد، دنبال پندار و کردار و گفتار نیک است، وقتی به طعنه و تمسخر ‌‌می‌گويد: «مجبورم با دروغ‌های بزرگ مردم سرزمینم را سرگرم کنم.» کیوان، این «تو» را به کتاب مقدس، به تاریخ، به فرهنگ وصل ‌‌می‌کند و بدون ضرباهنگ کلا‌‌می ‌از کیفیت و فشار عاطفه و معانی پشت واژه‌ها، موج و حرکتی به سخن می‌دهد: «و صورتت کتابی مقدس‌ است که باید بارها بار خواند.» او بی‌قطره‌ای شراب لبريز از حضور معشوق می‌شود. از بازی درونی و بیرونی و زیروبم‌های واقعی و مرتبه‌های جنبش‌ حرکت احساس و انديشه، ضرباهنگ و توالی ریتمیک کلام شاعر حاصل می‌آید. کیوان گوشه‌ چشمی‌به عرفان و طبیعت و گرایشی به جهان درون و رو به جانب بی‌جانبی دارد و در حال و هوایی گاه مبهم و گاه روشن به پرواز در‌‌می‌آید و به عرفانی آبی فکر ‌‌می‌کند: «ابرهای سیاه ‌‌می‌روند و گریه‌های شبانه بند ‌‌می‌آید/  نگران نباش، برای فراهم شدن لبخندت با خدا قراری بلند داشته‌ام/ این‌طور که پیداست، تو آواز ‌‌می‌خوانی و پرواز، به زمین بر‌‌می‌گردد.» شاعر اسطوره‌ها را دوست دارد و شيفته سنگ و چشمه و ماه و دشت و صحرا و گل‌ها و طبیعت مازندران است، او می‌خواهد روزنه‌ای به جهان کهن، دنيای آب و آیینه و مادرش، زمین بزند: «بخوان مرا به آخرین روشنای شب لمپا/ به قصه‌‌های النگسی/ اتاقم را به تاریکی و آغوشم را به سینه مادرم بچسبان/ از این همه خبر، از این همه دروغ، برای نام و ننگ دلتنگم، دلتنگ.» لمپا؛ چراغ گردسوز در زبان مازنی و النگسی؛ دیوی در افسانه‌های تبرستان است که پاهایی برعکس دارد. شاعر باید این فضای اسطوره‌ای و جادویی و بو‌‌می ‌را از سطح بردارد و به عمق ببرد. باری شعرهای کیوان، نغمات شورانگیز و عاشقانه احساسات بشری است که قالب مفاهیم عاشقانه و عارفانه و حتی خیا‌‌می ‌را ‌‌می‌شکند و ما را با فضای آفتابی و گاهی گرگ و میشی ‌‌می‌برد. کیوان ملکی می‌تواند این سیکل را هم بشکند و کمی‌به سمت و سوی واژه‌‌های سايه‌دارتر برود.