نگاهی به دفتر شعر «کوچکترین سرود زمین» از کیوان ملکی سوادکوهی
مادرم مرد، بیسرزمین شدم
فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)کیوان ملکی پیش از انتشار دفتر شعر «کوچکترین سرود زمین» چهار دفتر شعر بر بساط نشر نشانده است. نخستین شعری که کیوان بر پیشانی کتاب گذاشته، حال و هوایی حماسی دارد:«مرا در بلندیهای وطنم، در همسایگی اسپهبدان، به خاک بسپارید/ تا نسیم البرز، وزش تير ایران گستر آرش، صدای بتکا بتکا بتکاپوی اسب فريدون/ طنين پتک کاوه، لالایی خواب بلندم شود!!...» شاعر پس از کاوه، فريدون و بابک به سمت و سوی آوازهخوانان دوران معاصر، بنان و شجریان میآید و در پایان شعر مینویسد: «سپاس مادرم، ایرانم، اجازه دادی از شیرت بنوشم/ بزرگ شوم و فقط با تو در قاب عکسی تکان نخورم.» شعر از حماسه به تغزل گراییده و در بافت و ساخت و ریتمیدر قاب عکسی شکل گرفته است. مابقی سرودههای کیوان تمیغنایی- تغزلی دارند: «کاش همین که دستت را میگرفتم سنگی میشدم/...حرفی بزن شاید سطری، شعری، به دنیا آمد.../ چرا دستت را نگرفتم/ چرا نگفتم دوستت دارم.../ عکس صورت ماه تو را، در جیب کوچکم پنهان کردم/ بی تو تمام راه تاریک است...» درونمایه اشعار دیگر هم بر همین بنمايهها چرخ میخورند. سراینده این دفتر بیشتر در جاهايی جا میزند که از حس و تجربه درونی و زیستمانیاش فاصله میگیرد و میخواهد ايدههای ناسیونالیستی، اسطورهای و اجتماعی خود را به شکلی تصنعی به شعر بیاورد: «تو در زایش فريدونهای این بوم، چون مادرت فرانک دست داری/ بگذار تصویر تو را در پستوهای تاریک ذهنشان پنهان کنند/ تو نه فرشتهای نه شیطان/ آسمانی و با باران همدستی/ نهالهایی که کاشتی، روزی به چکاد المپ میروند/ از دوش هرکول زمین را برمیدارند، تا به ریش زئوس بخندند...» این «تو»ها بهصورتی چرخان در شعر ظهور میکنند و گاهی معشوق، گاهی مادر، گاهی وطن میشوند. کیوان ساده و شفاف، دقیق و پخته و زیبا حرف میزند و در شعر و تزئینات صوری نمیپیچد، کیوان با همین زبان و بیان با مخاطب ارتباط برقرار میکند: «مادرم مرد، بیسرزمین شدم/ بیکلمه، بیدعا/ دیگر هیچکس مرا به خاطر خودم، دوست نخواهد داشت.» شاعر ریشه در خاک دارد و نسبش شاید به کاوه و فريدون و میترا برسد، او با دروغ نسبتی ندارد، دنبال پندار و کردار و گفتار نیک است، وقتی به طعنه و تمسخر میگويد: «مجبورم با دروغهای بزرگ مردم سرزمینم را سرگرم کنم.» کیوان، این «تو» را به کتاب مقدس، به تاریخ، به فرهنگ وصل میکند و بدون ضرباهنگ کلامی از کیفیت و فشار عاطفه و معانی پشت واژهها، موج و حرکتی به سخن میدهد: «و صورتت کتابی مقدس است که باید بارها بار خواند.» او بیقطرهای شراب لبريز از حضور معشوق میشود. از بازی درونی و بیرونی و زیروبمهای واقعی و مرتبههای جنبش حرکت احساس و انديشه، ضرباهنگ و توالی ریتمیک کلام شاعر حاصل میآید. کیوان گوشه چشمیبه عرفان و طبیعت و گرایشی به جهان درون و رو به جانب بیجانبی دارد و در حال و هوایی گاه مبهم و گاه روشن به پرواز درمیآید و به عرفانی آبی فکر میکند: «ابرهای سیاه میروند و گریههای شبانه بند میآید/ نگران نباش، برای فراهم شدن لبخندت با خدا قراری بلند داشتهام/ اینطور که پیداست، تو آواز میخوانی و پرواز، به زمین برمیگردد.» شاعر اسطورهها را دوست دارد و شيفته سنگ و چشمه و ماه و دشت و صحرا و گلها و طبیعت مازندران است، او میخواهد روزنهای به جهان کهن، دنيای آب و آیینه و مادرش، زمین بزند: «بخوان مرا به آخرین روشنای شب لمپا/ به قصههای النگسی/ اتاقم را به تاریکی و آغوشم را به سینه مادرم بچسبان/ از این همه خبر، از این همه دروغ، برای نام و ننگ دلتنگم، دلتنگ.» لمپا؛ چراغ گردسوز در زبان مازنی و النگسی؛ دیوی در افسانههای تبرستان است که پاهایی برعکس دارد. شاعر باید این فضای اسطورهای و جادویی و بومی را از سطح بردارد و به عمق ببرد. باری شعرهای کیوان، نغمات شورانگیز و عاشقانه احساسات بشری است که قالب مفاهیم عاشقانه و عارفانه و حتی خیامی را میشکند و ما را با فضای آفتابی و گاهی گرگ و میشی میبرد. کیوان ملکی میتواند این سیکل را هم بشکند و کمیبه سمت و سوی واژههای سايهدارتر برود.