غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


فرزند بیشتر

فرزانه امجدی (داستان نویس)

- نسرین آماده شدی؟ کلی کار سرم ریخته باید سریع برگردم.  
- باشه 
- نرگس تو هم یه جارو برقی بکش.
- چشم مامان 
  در میوه‌فروشی هلو، گلابی و خیار، انگور عسگری انواع میوه‌ها دلم را آب می‌کرد و سبزی‌فروشی عموحسن طبق معمول شلوغ بود. بوی نعنای تازه مغازه را عطرآگین کرده بود. بعد آمدیم مغازه شیرینی‌فروشی؛ شیرینی دانمارکی، نان نارگیلی و نان خامه‌ای و‌ چند کیک سفارشی قلبی که رویش پیوندتان مبارک نوشته شده بود توجهم را جلب کرد. شیرینی خریدیم و برگشتیم. با اینکه عاشق شیرینی بودم ولی مامان یه نگاه به من کرد و گفت بدو برو میوه‌ها را که شستم بچین تو میوه‌خوری.
- چشم 
تا شب که خاله‌اینا می‌خواستند بیایند همه کارها را من و مامان نرگس و علی و حسن و محمد کرده بودیم. شام فسنجون و قرمه‌سبزی بود. همیشه قرمه‌سبزی را از همه غذاها بیشتر دوست داشتم. بعد شام خاله‌اینا مشغول جمع‌آوری و شستن ظرف‌ها شدند. با نمایندگی حسن که همیشه ادعاش بود به دو ‌دسته تقسیم شدیم. قرار شد نرگس سر بذاره و بازی قایم باشک بازی کنیم.
هر چه گشتیم، مریم دختر کوچکه خاله نبود. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.
- خاله مریم نیست. خاله با بی‌خیالی گفت: جایی نیست، الان پیداش می‌شه.
- خاله همه جا را گشتیم. 
خاله دو سه بار گفت مریم مریم کجایی؟ 
خبری نشد.
خاله گفت بچه‌ها بسیج بشین بگردین مریم را پیدا کنین.
بعداز کلی گشتن مریم تو راه‌پله نزدیک بالکن خوابش برده بود.
حسن گفت: وای خاله ببین چه جای خطرناکی خوابیده.
- از بس صبح تا حالا بازی کرده. بخوابونش حسن جون. 
بازی به اسم فامیل کشیده شد. 
رفتم از توی اتاق یواشکی خودکارم را برداشتم و اومدم تو آشپزخونه. همه سرشون بند تعریف و تخمه خوردن و میوه و شیرینی بود. از روی یخچال جعبه شیرینی را برداشتم و اون جمله کذایی فرزند کمتر زندگی بهتر را با خودکار با حرص تمام خط خطی کردم. چشمام خیس اشک بود که یهو مامان اومد تو آشپزخونه.
- نسرین چرا گریه کردی؟ 
یه نگاه به من کرد و یه نگاه به جعبه شیرینی که من خط‌خطی کرده بودم. من را بغل کرد، اشک‌هام را پاک کرد و گفت: خوشگل مامان تو هیچ وقت زیادی نبودی. 
- بیا بریم چای با شرینی بخوریم. اون شب کلی راجع به این موضوع حرف زدیم.
- خالم هم می‌گفت: متاسفانه کاش فقط این تبلیغات روی جعبه شیرینی بود. در جاده‌ها هم تابلو زدند: «باغ زندگی را با دو فرزند زیبا کنید.»
سرم را روی فرمان ماشین گذاشته بودم و منتظر که نیلوفر از مدرسه بیاد.
این خبر را از رادیو شنیدم: «به خانواده‌هایی که یک فرزند  دارند مبلغ ۲۰۰میلیون وام داده می‌شود.» اشکی را که از گوشه چشمم سرازیز شده بود پاک کردم. نیلوفر اومد صندلی جلو یه نگاه به من کرد. 
- مامان گریه کردی؟
- چیزی نیست.
- مامان راستی   
- چی شده؟
المیرا امروز خواهردار شده. اسمش را گفت می‌خواهد بگذارد الینا.
- مبارک باشه. 
-همین؟ همه یا خواهر یا برادر دارند.
پریدم وسط حرف نیلوفر: بسه این بحث که من الان کلاس شیشم و تنهام و خواهر یا برادر ندارم و فلانی خواهر داره و اینا را نکن.
- تو‌ فقط فکر خودتی مامان.  
- آره آره دیگه تمومش کن.