نگاهی موجز به شعر «گمان که خدا شده باشم» از مرتضی براری
دیدن فعلِ غریبههاست
فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)«تو اگر خدا بودی/با از تو چه پنهان گفتن عور میشدم/در معاشقه دستهای من/انگشتانم از تن و ریشه به لانهها میرسید/شیهه میکشید/و تو که اگر خدا بودی/همه را با یک تف که نفت از پاچهی آن بالا رفته بود به آتش میکشیدم/مادر میگوید: از بچگی همینطور بودم/او بارها باردار شده چگونه مرا بخاطر دارد!؟/مادر اگر خدا بود همهی ما را دار میزدند/موهایش را میبندد دستش/کمرش/چشمهایش را بیشتر/دیدن فعلِ غریبههاست/خدا که نمیبیند/دیدن اگر خدا بود کافرها حاکم میشدند/و با یک تف که نفت از پاچهی آن بالا میرفت/همهی ما را به آتش میکشیدند/عور را/نور را/و در آتش چکمههای ابراهیم زبان گشود/سوووختم سوووختم/ابراهیم خدا بود/اسماعیل چکمههایش/مادر که زیر چشمی قتالهای را تیز میکند میگوید:/از بچگی همینطور بودم/او بارها از ابراهیم سیلی خورده/چگونه مرا بخاطر دارد؟/مادر اگر خدا بود ابراهیم در گلستان اسماعیل را دار میزد/و با یک تف که نفت از پاچهی آن بالا میرفت/گلستان را به آتش میکشید.»
مرتضی براری شاعر این در همان آغاز و مطلع شعر نگاه (خدا - معشوقی) سنتی را پس میزند و عاشق را خدا میسازد و خودش را بر صدر مینشاند: «تو اگر خدا بودی، با از تو چه پنهان گفتن، عور میشدم در معاشقه، دستهای من، انگشتانم، از تن و ريشه به لانهها میرسد، شیهه میکشید، و تو، که اگر خدا بودی، همه را با یک تف که نفت از پاچه آن بالا رفته بود، به آتش میکشیدم ...» شعر انتحاری و آتشین آغاز میشود و برای آن که زبان شعر، سر راست نشود،(با از تو) میآورد و بعد چه اتفاقی رخ میدهد؟ راوی با جنگی تنبهتن به سراغ «خدا - معشوق» میرود، دوئل میکند، با او به هم بر میآید، شیهه میکشد و او را اشغال میکند و به آتش میکشاند و «باردار» میکند، اما چرا باردار را برای مادر میآورد. نمیدانم ولی عطار میگوید:«با مادرم زنا کردم ...» این زنا نه آن زناست که میگویند. باید به سمت فروید رفت، سمت لبیدو. معشوق، مادر میشود و شاعر میگويد:«مادر اگر خدا بود، همه ما را دار می زدند ...» میزد یا میزدند؟ نمیدانم. به هر حال، مادر، اگر خدا و سالار بشود، همه ما را به آتش میکشیدند، مثل «برنو» و «ژاندارک» با یک تف که نفت از پاچه بالا میرفت، رفتند. دیدن اگر خدا میشد، تماشا میشد، همه را به آتش میکشیدند، عور را و نور و روشنایی و میترا را به آتش میکشیدند. ابراهیم؟ هر وقت نامی از آتش میآید، اسب سیه سياوش و ابراهیم پیدایشان میشود و اسماعیل در آينه نمایان میگردد. ابراهیم که نمیسوزد، ابراهیم در اسطورههای مذهبی که نمیسوزد، گلستان میشود. اسماعیل چرا؟ او چرا چکمههايش میسوزد، مادر چرا، دشنه را تیز میکند؟ آیا میخواهد ابراهیم را بکشد، یا دارد آلت قتاله را برای ابراهیم تیز میکند؟ انگار مادر که بارها از ابراهيم سیلی خورده است، نقشه کشتن او را در سر میپروراند. شاعر یک هنجارگریزی اسطورهای خلق میکند، دست میبرد به اسطوره و آن را واژگون میکند. اسماعیل کشته میشود، بر دار میرود. اسماعیل همان راوی است، شاعر حالا بیرون واقعه ايستاده است. فرزندکشی، داستان هميشه تاریخ است. فرزندکشی انگار چیز بدی نیست. پدرکشی بد است، بد بد بد، اگر فرزندکشی در اسطوره های پدرسالانه فقط «بد» باشد، یک «بد» باشد اگر باشد. چرا اگر مادر خدا میشد، ابراهیم، اسماعیل را به آتش و گلستان را به آتش میکشید؟ نمیدانم، آیا شاعر نمیخواهد، قدرت دست معشوق و مادر و «مادر - معشوق» باشد؟ آیا اگر آنها قدرت را از مردان بگیرند، بدتر از آنها عمل میکنند؟ نمیدانم. آیا راوی بر دار کشیده است که در پیشانی شعر دوباره چون ققنوس برمیخیزد و معشوق را به آتش میکشد؟ آیا بند اول شعر باید وارونه شود؟ باز نمیدانم ولی میدانم که شعر براری، شعری تجسمی است و دیداری، پوئتیکی است، تأویلی است: ما همه در آتش میسوزیم، همه. «سیاووشی در آتش شد وزان سو خوک بیرون شد.»