غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


آلبوم

فیض شریفی (داستان‌نویس)

این روزها و شب‌ها هرچه که می‌خوابم، خسته تر از خواب بیدار می‌شوم،من فکر می‌کنم اصلا نمی‌خوابم، چون تمام روز و شب خواب می‌بینم که فکر می‌کنم خوابيده‌ام. در پایان این خواب‌ها آفاق بی‌درخت، تا دور ديد من شتاب می‌گيرد،  یادم نیست، خیلی چیزها از یادم رفته است. به شصت «شست» که برسی دیگر کسی محل سگ هم به تو نمی‌گذارد. تنها می‌شوی، تنها هم نباشی، باز فکر می‌کنی تحمیلی هستی، فکر می‌کنی از سر ترحم به تو احترام می‌گذارند. تو هم که نیستی، نمی‌آیی، سرت شلوغ است، دنیا خیلی بی‌وفا شده است، انگار همه چیز و همه کس دست به یکی کرده‌اند که ترا بیازارند. خيلی سعی کردم دیگر مزاحمت نشوم، ولی زورم به دلم نمی‌رسد. شب که می‌شود، مهربان‌تر می‌شوم و یادم می‌رود که با تو به هم زده‌ام، دوباره برایت شعر می‌گویم و به آلبوم عکس‌ها نگاه می‌کنم، هنوز از همه‌ عکس‌ها چند تا عکس هست که دوست دارم، چندتا را از خاطر برده‌ام، چندتا را نمی‌شناسم، چندتا هم، همین دیروز گرفته‌اند، می‌گویند یکی‌شان گلوله ساچمه‌ای خورده و به بیمارستان شما منتقل شده است. اگر می‌توانی از او مراقبت کن. بعد از عمری آمده بیرون که هوایی بخورد، چند جوان شعار داده‌اند و در رفته‌اند، این یکی بی‌هوا تیر خورده و گفته: «لامشب(لامصب بخوان) مگر هواخوری جرم است؟» به این آلبوم که نگاه می‌کنم فقط تو برایم مانده‌ای، این یکی هم که مرتب سیگار می‌کشد و مرتب آب معدنی می‌خورد، چندین بار به من تلفن کرده و بعد پیام داده که این هشدار آخر است، یک تماس‌ دیگر می‌گیرم، بر نداشتی تا ابد با تو تماس نمی‌گیرم. من پنج سال است او را بايکوت کرده‌ام. بدقول است، بی‌هوا در منزل زنگ می‌زند و می‌آید خانه جل می‌شود و وقتی سرش گرم می‌شود، یکی دو ساعت برایم شعر می‌خواند. حوصله ندارم بیشتر توضیح دهم. یک روز گفت «یا مکن با پیل‌بانان دوستی/ یا بنا کن خانه‌ای درخورد پیل» گفتم پیل و میل نشانت می‌دهم. هرچه دیگر زنگ زد و همسر و دختر و پسرش زنگ زدند، ضد زنگ زدم و جواب‌شان را ندادم. فقط تویی که گاهی به من می‌بالی و بی من می‌میری. این‌ها را خودت به من می‌گویی. الان در این ساعت، دو ساعت گذشته است از دوازده شب، نه یک ساعت و پنجاه دقیقه گذشته است و یازده بار به تو زنگ زده‌ام که بیایی آمپول آرامش‌بخشی به من بزنی که کمی بتمرگم ولی گوشی را برنمی‌داری. از بس به ساعت نگاه کرده‌ام از هر ساعتی بدم می‌آید. اصلآ نمی‌خواهم بیایی فقط پیامکی بفرست و بگو آنجا امن و امان است و هيچ خبری نیست. چند پیام فرستاده ام، اگر ...راستی اینترنت که نیست، چرا پیام می‌نویسم اصلآ. واقعا جان‌های شعله‌ور همیشه تنهایند. قرصی مرگ‌آور بالا انداخته‌ام ولی خوابم نمی‌برد. زندگی‌ام داستان و سریال دنباله‌داری است که نمی‌دانم آخرش چه می‌شود. اصلآ نمی‌خواهم بيايی، تا تو بیایی آب از سر جهان گذشته است. نکند اتفاقی برای تو افتاده‌ باشد؟ من هر وقت با تو تماس می‌گیرم زود جواب می‌دهی. باید حرکت کنم بيايم وگرنه تا ابدالآباد نمی‌خوابم، چشم‌هایم نمی‌گذارند، چشم‌های من، عابران ابرها شده‌اند، پلک‌هایم مهربان نمی‌شوند. آلبوم را می‌بندم، از عکس آخری خوشم نمی‌آید، همیشه تفنگ به دست دارد و تشر می‌زند. دارم می‌آیم، سطر آخر را بنویسم، شلوارم را می‌پوشم.