غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


درباره شعری از «صابر سعدی‌پور»

کم که می آورم روزی چند بار خودم را بغل می‌کنم

فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)

شعر (۳۵) یا شعر «فرمانده» صابر سعدی‌پور، مرا به یاد «سرزمین ویران» الیوت می‌اندازد. فرمانده از نگاهی، منظومه‌ای پر از مرثیه، سوگ، مرگ و درد است. این شعر از دورانی، ما را خبر می‌دهد که در آن هر چه هست و نیست پر از تباهی و ویرانی و رنج و شکنج است. چنین فرآیند و برآیندی را ما در اروپای پس از جنگ جهانی اول و دوم در شعر اغلب شاعران و نویسندگان طبقه بورژوازی در غرب که آمال و آرزوهای خود را بر باد رفته می‌دیدند، می‌بینیم. آنها می‌دانستند و دریافته‌بودند که زندگانی صحنه خطر و ریسک و بحران و بیماری است، ازاین‌رو خود را در قفسی می‌دیدند که راه برون‌شدی از آن برای آدمی میسور و  متصور نبود. شعر «سرزمین ویران» الیوت، الگو و نمونه شاخصی است. شاعر خطاب به انسان می‌گويد: «تو جز مشتی بت‌های شکسته نمی‌شناسی/ آنجا که می‌کوبد خورشید و پناهی نمی‌بخشد درختان مرده.» (سرزمین بی‌حاصل، الیوت، حسن شهباز، تهران ۱۳۵۷، ص ۷۸) سعدی‌پور بر همین اساس می‌گويد: «تنها چيزی که زندگی را از پا درمی‌آورد فراموشی است .../ فرمانده، بلند شو و شلیک کن/ گاهی برای ادامه نسلی باید آن را منقرض کرد...» سعدی‌پور پس از خاتمه‌ جنگ، سربازان را به شکل منفرد و از جمع گسسته ترسیم می‌کند: «هرکس را در آغوش می گیرم می‌توانم بفهمم چند روز از عمرش باقی مانده/ کم که می‌آورم روزی چند بار خودم را بغل می‌کنم ...» در بخش سوم «سرزمین ویران» الیوت: منشی موسسه ای حقير «معاملات املاک» که از کار برگشته و ملول و درهم شکسته و افسرده است با همسرش شام می‌خورد و می‌کوشد او را با نوازش‌های خود شاد و سرگرم کند و به هیجان وادارد. آمیزش آن‌ها بی‌روح، بی‌لطف و افسرده کننده است و در فرجام «مرد کورمال راه به بیرون از اتاق می‌برد/ در پلکانی که در آن چراغی افروخته نیست.» و«آن‌قدر صدای مرگ شنیده‌ای/که دیگر صدای مردنت را نمی‌شنوی.» در دوره بحران و در هنگامه صلح، سروکله تراژدی پس از فرو نشستن گردوخاک پيدا می‌شود: «نه! هواشناسی اشتباه می‌کند/ این‌ها گردوخاک نیستند که از کشورهای همسایه می‌آیند/ اینان سربازانی هستند که می‌خواهند به وطن‌شان برگردند.» راوی از ریشه‌های اجتماعی و طبقاتی خود، بريده و کنده شده و خود را در جهان تنها و بیگانه می‌داند، او تجسم پریشیدگی جامعه‌ای رفته بر باد است. راوی، سربازی است که «زنده‌اش به درد وطن و مرده‌اش به درد سیاست‌مداران» می‌خورد. راوی نماد تمام سربازان از جنگ برگشته ایران است، سربازانی که «پر شده‌اند از وحشت»، سربازانی که «نامه در جیب‌شان بوی گوشت سوخته گرفته» است. سربازانی که بارها و بارها، سر بر سينه معشوق گذاشته‌اند و اکنون «در سينه وطن به خواب» فرو رفته‌اند: «دلم می‌خواست با دست او برای معشوقه... می‌نوشتم: «سلام عزیزم! تو سرود ملی من هستی که آن را غصب کرده‌اند...» شعر ۳۵ سعدی‌پور مثل شعر «السا در آينه» آراگون با وجود آنکه بن‌مايه‌های رمانتيکی دارد ولی شاعر تلاش می‌کند با جزئی‌نگری و پیوند برجسته‌ای که میان واقعیت‌های درونی و بیرونی خود دارد، عشق و فاجعه دوران جنگ را کشف کند و شور و شعوری تازه را فراهم‌ بیاورد. آراگون عشق و فاجعه دوران اشغال فرانسه را این گونه تصویر می‌کند: «درست وسط فاجعه ما بود/ و یک روز آزگار در برابر آينه نشسته‌/ موی زرينش را شانه‌ می‌کرد/ من می‌پنداشتم که دست‌های صبورش آتشی را رام می‌کند/ درست وسط فاجعه ما بود .../ همه آن روز در برابر آينه نشسته/ گل‌های بیکران آتش را دامن می‌زد .../ دنیا شبیه آن آينه ملعون بود/ شانه‌، شعله‌های آن پرنیان را جدا می‌کرد/ و آن آتش گوشه‌ ذهنم را روشن می‌نمود .../ درست وسط فاجعه ما بود/ هم چنان پنجشنبه در وسط هفته نشسته .../ بازیگران فاجعه ما/که بهترین ارمغان این جهان لعنتی هستند/ یک یک می‌میرند ...» انعکاس آتش‌سوزی‌های فاشیست‌ها و فاجعه‌ای را که ایجاد کرده‌اند در آينه دیده می‌شود.«السا» نیز خود را در آينه در میان بازتاب شعله‌های سرکش و فاجعه می‌بیند. بنابر این او با آگاهی کامل در برابر آينه و آتش می‌نشیند و آتش بر می‌افروزد و با «شانه‌، شعله‌های آن پرنیان را جدا می‌کند» تا این عشق و شعله به درون شاعر راه یابد و گوشه‌‌های ذهن او را روشن سازد. بدین‌گونه شاعر از وهم و گمان بیرون می‌آید و عشق، «چهره‌ سرخ»اش را نشان می‌دهد، سعدی‌پور می‌گويد: «فرمانده! کودکی‌ام پر از گل‌های سرخی است/ که نام‌شان را نمی‌دانم/ دلم می‌خواست/بلد بودم و می‌توانستم این همه جنازه را صمیمی‌تر از نام کوچک‌شان صدا بزنم/‌ خدا هم نام این همه سرباز را/ این همه گل را به خاطر نمی‌آورد/ کدام شاعر را دیده‌ای که کلمه به کلمه شعرهایش را به خاطر داشته باشد؟»در این منظومه، سربازان کلمات می‌شوند، شاعر پيوند تازه‌ای بین درون و بیرون خود و عشق و فاجعه ایجاد می‌کند و - بدون آن که اغراق کند - به بیانی مدرن دست می‌یابد: «به رؤیاهایت که پناه ببری/با اولین موج، تو را بیرون پرت می‌کنند/ به خودت که بیایی جانبازی همسرت را عميق‌تر کرده‌ای/که مثل همیشه پشت عینک آفتابی اش پنهان می‌کند/ در صلح تروخشک با هم می‌سوزند ...» سعدی‌پور مثل آراگون بدون آن‌که به توصيف سجایا و خصایل معشوق و زیبایی‌های او بپردازد و بدون آنکه مثل شاملو از صناعات تزئینی غليظ استفاده کند، رابطه‌ میان کلمات خود و جهان ورای واژگان، آن جهان متراکم و خاص اشياء را می‌شناسد و به آن علاقه‌مند می‌شود. نیاز اصلی ما به بينش هستی شناختی است. بينش در عمق طبیعت و مکاشفه در هستی خود و طبیعت، هدف اصلی شعر است. شکل (فرم) از مهم‌ترین ویژگی‌های شعر است که بدون آن سایر اجزای شعر به هماهنگی نمی‌رسند. در این شعر هر جزیی در پيوند با سایر اجزاء و تاثیر و تأثر متقابل یافتم با آن‌هاست که مجموعه پویا و جاندار و زنده‌ای را به وجود می‌آورد.