غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


یکی ناگهان از راه رسید!

حسن صفرپور (داستان نویس)

هوا گرم و شرجی بود. به آسمان نگاهی کردم، با این که شب بود در آسمان انگار دریایی موج می خورد. برای انتقال پول به باجه عابر بانک رفتم. در حال انتقال دستگاه کارت را به درون خودش کشید و هر کاری کردم فایده نداشت و نمیدانستم چه کاری انجام دهم بدون پول و کارت. با تلاش فراوان و بیهوده من هم کارت را پس نداد. مرد میانسالی از توی تاریکی بیرون آمد و انگار سطل آبی رویش خالی کرده بودند، خیس عرق بود، با حالت خجالت‌زدهای نزدیک‌تر شد.
 با خودم گفتم الان ننه من غریبم و کیفم گم شده و مسافرم و... را شروع می‌کند. گفتم امروز شانس با من یار نیست و چیزی هم ندارم بهت بدم. جلوتر آمد و گفت: «بی زحمت میشه دویست تومان برا من کارت به کارت کنید؟ از سر شب همه عابربانک‌های شهر را رفتم و کسی این کار را برام انجام نداد. آخرین شانسم تویی، باید پول برا دخترم انتقال بدم، خیلی لازم داره و تو بیمارستان سرگردونه.» 
وقتی توضیح دادم که کارتم را دستگاه خورده انگار واقعا یک سطل آب رویش ریختند؛ اما بهش گفتم نگران نباش تا شانسم را دوباره امتحان کنم شاید این بار گرفت! اما در این فاصله شاید ده نفر اومدن عابربانک کار انجام بدن و نشد و هر کدوم یه چیزی حواله کسی کرد. 
ناامید کنار مرد میانسال ایستاده بودم و داشتم می‌گفتم خدابزرگه، آخرش یکی پیدا میشه و... پسر جوانی که فاصله اش با ما حدودا دو متر بود داشت زباله‌گردی میکرد به ناگهان اومد سمت مرد میانسال و کارت بانک را بهش داد و گفت برو انتقال بده و پول نقدش را به من بده! هاج و واج مونده بودم و با خودم وارد تفسیر حکمت این کار شدم. 
در برگشتن به خونه برای چندمین بار متوجه شدم که از روی ظاهر آدم ها نمیشه به درجه انسان بودنشون پی برد و باید جنم چیزی را داشته باشی و الا به دست آوردنش خیلی سخته.