نگاهی به دفتر شعر «در معرض» از هرمز علیپور
این روزهاست که دیوانه میکند مرا
فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات) آنچه نگارنده در دفتر «در معرض» سروده هرمز علیپور میبیند، ورود شاعر به مسائل اجتماعی و احساس بیعلاقگی به جامعه جدید و وحشت بسیار از مرگ است.
هرمز علیپور، ظاهرأ با خود صنعت و ماشین - در صورتی که عامل گزندرسان نباشد - مخالفتی ندارد، او با ماهيت اجتماعی دستگاههای ماشینی که زندگانی امروزینه را بغرنج کرده مخالفت میکند: «برای این به اصطلاح آبادی/ پیشوند بیاورند/من که به غیراز مخروبه نمیبینم/و آنچه مرا به سمت مخروبهها میبرد/ نامی برای آن نجسته ام ...»
شاعر مثل «رابرت فراست» تخم لاکپشتش را به لکوموتیو و ماشین و تمدن امروزین پرتاب نمیکند.
راوی در خود فرو میرود، عمدا با همان زبان شلخته با حروف ربط و قید به سکسکه میافتد، دچار اندوه میشود، میترسد: «درخت که دشمنی ندارد با ما/ و باغها که کینهای ندارند/ به دل/ شاید تازه آنها نیز/ همین غم ما را دارند/ دست و صداشان به جایی نمیرسد/ اما به فعلآ و بعدا تا که...»
او پر از«اما، به فعلآ، بعدا، یا، حالا، بنابراین، زيرا و دیگر» است و به فکر: «به هر علتی که یا حالا/ من در حال حاضر در فکر کسی هستم/ که پشت در خانه برادر/ به خواب رفته/ این روزهاست که دیوانه میکند مرا و/ قید شرح حال همه چیز را میزنم/ یعنی که در این صبح/ تکمیلم/ من/ این از فلاسک چایم / این هم پنیر به اندازه نمردن به صبح/ این هم از تکه نانی که هنوز/ قارچ بر تن نرسیده/ این هم از دفتر تازهای که يافته ام/ این هم که از سيگار/ من شاعرم و/ در خیلی از زمینهها نمرهام صفر است/ خودم میدانم/ در شعر اما میتوانم بدون التماس و/ بدون پارتی بازی/ نمره قبولی به دست بیاورم/ آوردهام/ که بیاورم.» اتاق شاعر مانند درههای سوت و کور، بیخندههای گرم است. بههمریخته و مشوش است ولی شاعر هرچه داشته به پای شعر خود نهاده است. شاعر پر از وحشت مرگ است چون نگاه او عميقتر شده، او به مرگ فراتر از روزگار پیشین مینگرد. او عميقتر شده و به مرگ در زندگی و در واقعیت و نگرش ناخودآگاه خود جایگاهی میدهد، به نگرشی که پیش از آن، آن را سرکوب کرده یا ساده از کنار آن گذشته است: «گاه این قدر یک مزار بنشینیم/ که از روز زندگان/ بیخبر هستیم/که ما بیحضور کوهها هم/ صدای دردهایمان به ما برمیگردد/ انگار کن که از سیاره ای ناشناس/ بر این سیاره ناشناس افتادهایم/ ما که ترسهای تازهمان/ پر زودتر میشود/ و اسمها به شکل بیسابقه ای/ از شناسنامهها/ به بیرون پرتاب شده ...»
یکی از عمدهترین چيزهايی که شاعر را به حرکت وامیدارد، وحشت و ترس مضاعف از ترس است.
مسأله عمده شاعر این است «که از چهره پیرتر خود خوش»اش نمیآید و «هرچه از عمرش میگذرد/ رنگ باختن خندهها در او/ پررنگتر میشود.»
شیلر بر این باور بود که قهرمانیگریهای آدمی، در درجه اول و مهمتر از همه بازتابی از وحشت از مرگ است.
راوی از پوست چهرهها میگریزد، از خودش میگریزد از مرگ میگریزد و او که ماه را به روی زمین آورده و به چشمان پلنگ قهرمانانه خاک پاشیده، اکنون از سايه آدمها و مرگ میترسد: «چرا نمیتوانستم به ماه/ به چشم افسانه/ به چشم معشوقه نگاه کنم/ ماه را به روی زمین آوردم/ دیدم که نور محض نیست/ و در یک غار حتی به یک روستا/ به چشمان پلنگی خاک پاشیدم/ دم غروب/ حالا ولی از سايه آدمها میترسم.»
مرگ الهامبخش واقعی فیلسوفان از قدیم تا جدید و هرمز علیپور بوده است و هست. راوی با ترس از مرگ به دنیا آمده از مرگ میترسد.
ولی این توجیه، دلیل خوبی نیست، راوی، از کامیابیها محروم است، گرسنه است، سرخورده است، جهانش فروريخته، مضطرب است، شاید مادر راوی از دوران کودکی نتوانسته به شکلی گرم و قابل اتکا نقش خود را در قبال راوی ایفا کند، راوی حس امنیت ندارد و «در معرض» ترس بیمارگونه از دست دادن حمایتهای دیگران است: «کسی که این همه کم حرف است/ چقدر تنهاست/ نه این طور نیست که تو را نخواهم/ که برای نفسهایت نمیرم/ کی مرا این همه بدون لبخند دیدهای/ دارم به رفیقانی فکر میکنم/ که نیستند.../ راستی وقت قرص خوردن من است/ قرص خودت هم یادت نرود/ حالا میخواهم ببوسمت.» راوی حامی ندارد، پشتش گرم نیست، همدم او نمیتواند جای مادر را پر کند و معشوق - مادر شود.
بیمار است، اتکای هردوان به قرص است، آنها تجربه اولیه بدی داشتهاند و به شکلی بیمارگون بر اضطراب از مرگ به تثبیت رسیدهاند، شاعر مثل شوپنهاور مرگ را اصل مرکزی انديشههايش قرار داده است. راوی ساختار شخصیتی همراه با بدقلقی و بدخلقی یا تجربههای ويژه اندوهبار را «در معرض» بدبینی از دیگران قرار داده است.
او مثل مرگ از همه میترسد و پیشینه شوم خودش را حمل میکند، گاهی از بادههای شادمانی و زمانی با دعوا و گریه از پس دلشورههايش برمیآید. ترس از مرگ در پس تمام کارکردهای بهنجار و ناهنجار راوی حضور مداوم دارد: «به این گونه ادامه دادن/ نه تنها خوشبین نیستم/ بلکه گاه دچار هراسهایی میشوم/ من نمیتوانم/ میل به گریستن را پنهان کنم در خود، نمیتوانم/ میتوانم بگویم/ ادامههایی را با ارواح سوخته ببینم/ که میکشد مرا/ که خندیدن به تاریکی را نیاموخته.»
پناه راوی به برادر است و او هم «وقتی که درخت برادر را/ گم کرده در مه و/ بعد از آن بغض و.»
او در پناه برادر «بدون هيچ ترسی از تاریکترین کوچهها» میگذشت و اکنون با خود به زمزمه میکند: «در کدام دورهای آیا/ در کار نبوده است/ که هم دست مرگ و هم که نیروی قهار فراموشی.» نیروی قهار فراموشی چیست؟