غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نگاهی بر دفتر شعر «قطار نگاتیو» از علی پورصفری

نزدیک‌تر بیا با همان چشم‌هایی که دو بلوط وحشی‌اند

فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)

علی پورصفری هم داستان‌ می‌نویسد و هم شعر می‌گوید. پيش از اینها، در سال ۷۱ کتاب داستان‌ «مرزهای بعدی» را خوانده بودم و پس از دفتر شعر «قطار نگاتیو» یکی دو دفتر و چندین و چند شعر را از او خوانده‌‌ام. پورصفری شاعر و نویسنده حرفه‌ای است‌. او مثل هنرمندان نوجو که شیفتگی شتاب‌زده و ناآگاهانه به فرم آنها را از «چه گفتن» و «چگونه‌ گفتن» به انحراف کشيده، عمل نمی‌کند. پورصفری در آثار خويش تعادل و تناسبی میان فرم و پیام ایجاد می‌کند. در واقع سبک و صناعت زبانی و قالب‌های ابزاری در شعرهای پورصفری برای ابلاغ مفاهیم به کار می‌روند. در دفتر «قطار نگاتیو» که دربرگیرنده ۸۴شعر سپيد است‌، سبک و شکل در خدمت مفاهیم قرار گرفته‌ اند. شعرهای پورصفری به قطاری می‌مانند که بندهای اشعار به کوپه‌هایی شباهت دارند که موجودات زند‌ای در آن نشسته اند:«نگاتیو قطاری ست که در هر کوپه اش مسافران بی حرکت نشسته اند.»
پورصفری در این قطار ايستاده و به درون و به بیرون نگاه می‌کند.او هم به درخت می‌نگرد و هم به جنگل چشم می‌دوزد. جنگل با درخت شکل می‌گيرد:«زاگرس تا کجا بر ما دویده/ ما تا کجا بر زاگرس/ نگاه کن بر بلوط‌های دامنه که ما را می‌پایند.../ نزدیک‌تر بیا با همان چشم‌هایی که دو بلوط وحشی اند/ مرا تا مرز خودسوزی با خودت ببر/ مرا تا مرز دويدن روی ابرهای چپق پدربزرگ/ مرا تا مرز قشون مردان خان/ دختر عموی ایلیاتی من/ ای که چشم‌هایت دو سیاه چادرند...»راوی در شعر«خان‌ها در تفنگ» از آغاز تا پایان از بازنمایی زیباشناختی هستی انسان و طبیعت فرو نمی‌ماند. او نخست به زاگرس می‌نگرد و به بلوط‌های دامنه و بعد به درخت و کوه و در ذهن اتفاق‌هایی که در کوه‌ها و دامنه‌ها افتاده مرور می‌کند و در یک چشم به‌هم زدن عین را به ذهن و جا را به گاه و آدم‌های ماجرا پیوند می‌زند: «دختر عموی شهرنشین من هنوز هم گونه‌های سرخت به سرخی شب‌نشینی‌های چاله اند.../ به گل‌های دامنت می‌رسم که روی دامنه زاگرس روییده‌اند/ و باد آن‌ها را جوری می‌رقصاند که انگار چرخش خان‌ها و گل‌ها آهسته می‌گویند/ من هم دوستت دارم پسر عمو/ من هم، من.»در این نوع اشعار، اصل فرم،  اصلی است که از جهان اندام‌واره پیرامون اخذ شده است. شاعر در این شعر در همه دامنه زاگرس و اتفاقاتی که در آنجا رخ داده را در پایان در دامان معشوق خویش مجموع می‌کند. گوناگونی هنرها ناشی از تنوع ابزارهایی است که هنرمندان برای مقصودشان به کار می‌گیرند، چنان که تنديس‌ساز از سنگ و مفرغ و آهنگ‌ساز از نت استفاده می‌کند، شاعرهم با کلمات ظرفی برای موضوعی تعبيه می‌کند. در واقع زبان ظرف ارائه عاطفه و تخیل است: «تنهایی شاید طنابی باشد میان مرگ و زندگی/ و چهارپایه‌ای که سال‌ها سراپا ايستاده است/ عاقبت روزی خسته می‌شود و از پا می افتد.»شاعر به خدایی شباهت دارد که هستی را از هیچ می‌آفریند. از نگاه هگل شعر عالی‌ترین صورت هنر است؛ زیرا که بيش از هر هنر دیگر به انديشه نزدیک است‌. بخشی ازشعرهای پورصفری به این دليل که آونگان ميان زندگی و مرگ و تنهایی و تم اضطراب و فراق سرگردان است، کهنه نمی‌شوند. شاعر به خوبی توانسته مضمون‌های ماندگار را در شکل شاعرانه بریزد و قالب‌گیری کند: «جمجمه‌ام دیوار مرگ موتورسواری ست/ که هربار کلاه کاسکت را روی سرش می‌گذارد/ می‌گوید این بار آخر است.» ماتیو آرنولد در مقدمه‌ای که بر اشعار خود نوشت، ملال و مرگ‌اندیشی و دلمردگی را که تسلیم و انفعال را تجویز می‌کنند و راه نجاتی را نمی‌نمایند، محکوم دانست. به عقيده آرنولد هدف شعر نمایش اعمال انسانی است. او بر این باور بود که نباید شاعر چگونگی بیان را بر موضوع مقدم بداند. پورصفری در اشعار خود بخشی از نظریات آرنولد را به دیده می‌گیرد و می‌پذيرد. مثلا شاعر در شعر به تقریب بلند و ساده و ایجازمند «نمی‌خواهم ببینمش» از مرگی لورکاوار حرف می‌زند که در ساعت پنج عصر رخ داه یا رخ می‌دهد: «از بند اول این شعر تا انتها/ بی‌گناهی را در بند .../ بازپرس سیگار را کف دست متهم خاموش می‌کند و باز می‌پرسد در ساعت پنج عصر/ تو را با آقای لورکا حوالی کتابخانه‌ای متروک دیده‌اند...» در این شعر هم نمایشی از اعمال انسانی دیده می‌شود و هم مشروع‌ترین لحن شعر مالیخولیا و دلمردگی است. این شعر، شعری است که فقط شعر است و نه چیز دیگری و در حقیقت به قول آلن پو: «هيچ چيز بالاتر از خود شعر نيست.» «جریان سریعی است مرور خاطرات/ وقتی جریان برق توی استخوان‌هایت می‌دود/ و بوی سوختگی چهار فصلت را پاييز می‌کند/ من زنده‌ام هنوز و لورکا با آب و آینه حرف می‌زند...» این شعر آفرينش موزون زیبایی است و آمیزش مرگی حماسی و صدا و موسیقی و در عین حال مرگی مالیخولیایی است‌. آلن پو می‌گوید: «مرگ یک زن زیبا شاعرانه‌ترین موضوع در دنیای ادبیات است‌.» این مرگ زیبا در چند جای شعرهای پورصفری به دیده می‌آيد: «لب‌های خشک تکان می‌خورند/ برای دختری که دوستش داشتم/ و قرار بود بیاید در ساعت پنج عصر/ اما توی جیبش یک کلت کمری دیده‌اند/ می‌خواستم مرگ را  تجربه کنم با او/ و اعلامیه‌های زیر کت ات؟! /بند بندشان حرف‌های عاشقانه بود ...» پورصفری در پلان ديگری به جای مرگ عاشقانه، از مرگ شاعرانه‌ای سخن می‌گوید و معشوق شاعری که مغازه‌های خیابان را تعطیل کرده است: «شاعران همیشه زود‌تر می‌میرند/ و معشوقه‌هایشان بعداز آن‌ها آن‌چنان خوشبخت می‌شوند/ که هيچ کس باور نمی‌کند/ زنی که زیبایی‌اش مغازه‌های خيابانی را تعطیل می‌کند/ روزی معشوقه یک شاعر دیوانه بوده است.» پورصفری در دفترهای بعدی خود، به تقریب این سیکل را می‌شکند.