غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


ساعت

فیض شریفی (داستان‌نویس)

پشت در بود. زنگ می زد. گفتم: «بیا بالا». توی دستش دو هويج بستنی و دو فالوده بود. گفت: «داشت آب می شد، چرا هر چه زنگ می زنم بر نمی‌داری؟ ناهار نخورده‌ام، گفتم با تو یک بستنی بخورم.» 
- ببخشایید، یکی دیگر هم می‌خواست بیاید، داشتم منصرفش کردم.
پلو بامیه داشتم، پلوپز برنجی و پشقاب بامیه را جلو او گذاشتم، بستنی و فالوده را توی فریزر گذاشتم. چند قاشق خورد.
ساعت چهار و یازده دقیقه و چند ثانیه بود. از بیمارستان آمده‌ بود. کفش ورنی‌اش را کنار در درآورده بود. هنوز ماسک داشت و عینک دودی، روسری‌اش روی پیشانی‌اش بود. نخواستم به رویش بیاورم، همین دیروز برایش یک گلدان گل خریده بودم. آن را کنار سالن پیش تلویزیون گذاشته بودم. به طعنه گفتم: «بعضی‌ها شعرهای فلان و بهمان می‌گویند و اعتراض می‌کنند که چرا به آبشار بند نمی‌کنید که گیسوان درازی دارد؟چرا بید مجنون را نمی‌بینید که گیسوانش را توی جوی آب می‌زند؟ ولی خودشان ...»
فهمید، خندید. گفت: «دکتر! نفست از جای گرم بلند می‌شود، من از بیمارستان می‌آیم، مسئول پرسنل هستم، باید مواظب آن‌ها باشم خب، خودم که نمی‌توانم ...»
ادامه نداد. به او نگفتم اینجا که بیمارستان نیست، مگر نمی‌دانست بیمارستان نیست. تازه من که نامزد تو هستم نباید بعد از یک سال دزديده در شمایل خوب تو بنگرم؟ 
نگفتم. تازه کسی که از کودکی لچک به سر کرده چگونه می‌تواند به راحتی بردارد؟ 
عرق از چهار ستون بدنش فرو می‌ریخت. جعبه دستمال کاغذی را مقابل رویش گذاشتم و سرش را بوسیدم. چیزی نگفت. چاپ دوم کتابش را روی میز گذاشت، یک شعر خواند، یکی دیگر خواند. دوست داشتم به او بگویم، من دارم پیر می‌شوم، شبانه‌روز این و آن مرا دعوت می‌کنند که برخیز بیا به دشت و صحرا، نمی‌روم، به من با غریبه نمی‌چسبد، آیا امکان دارد بعد از یک سال و یازده روز و چند ساعت و یازده دقیقه برویم پا در رود بگذاریم و داد خود از کهتر و مهتر بستانیم؟ فکر کنم این‌ها را هم به نحوی گفتم و او چيزی نگفت. اما گفت: «اینها که به من تهمت می‌زنند که با شما دوست هستم، آیا من واقعا دوست شما هستم؟»
زکی! بعد از یازده سال و یازده روز و یازده ساعت و یازده دقیقه و ...
عقربه دراز ساعت داشت تند می‌رفت. گفت: «نمی‌خواهید این ساعت را که مرتب زنگ می زند، عوض کنید؟»
یعنی چه؟ بعد از یازده سال و ...به جای «تو» می‌گوید«شما»، به جای «نمی‌خوای»، می‌گوید «نمی‌خواهید». می‌خواستم کله‌اش را بکنم اما هويج بستنی‌ها را آوردم. با نی مک زد، من هم مک زدم. کسی بوق زد، آب هويج بستنی روی سينه‌اش ریخت، روی موز ریخت، لب‌هايش را کلفت کرده بود، کمی بستنی هنوز کنار لبش مانده بود پاک کرد. بلند شد، رفت دستشویی. صدا می آمد، کوچه شلوغ بود.
گفت: «من می‌روم، باید به پدرم هم سری بزنم.»
چیزی نگفتم، گلدان گل را برداشتم، یک کتاب قطور هم توی دستش گذاشتم و گفتم: «تولدت مبارک عزیزم! اجازه دارم ببوسمت؟» 
نگاه شيطنت‌آمیزی کرد.
گلدان را جلو صندلی سمت راست گذاشتم و به طعنه و تعریض گفتم: «دستم کثیف شده است به تو دست نمی‌دهم.» صدای تیر می آمد، سرش روی سینه اش افتاده بود و از گوش او خون می‌آمد.