پاک کردن دیوارنوشتههای عاشقانه
حسن صفرپور (داستاننویس)سالها پیش که در سنین نوجوانی بودم همسایهای داشتیم که از شهر دیگه اومده بودند و با ماها فرق داشتند. بعد از مدتی اونا هم تقریباً مثل بقیه همسایهها شدند و با همه رفتوآمد داشتند. دختر زیبای او هم خونواده که اسمش نسترن بود چنانکه عادت و طبیعت آن سنین است دل همه را برده بود اما یکی از بچهها بیشتر از همه عاشقش شده بود. اون زمان که پل ارتباطی مثل الان خیلی فعال نبود و برای رساندن پیغام حتی دوست داشتن هم نیاز به مقدمات و ماجراهای عجیبوغریب داشتیم. یکی از این کارها دیوارنویسی به شکلهای مختلف روی درودیوار محله بود و تا خونه طرف. دقیق یادم نمیاد چرا و چه حسی داشتم اون موقع، اما یکشب اسم نسترن را که بزرگ و پررنگ روی دیوارنوشته بودند پاک کردم؛ فرداش دیدم با همون رنگ و شکل دوباره رو همون دیوار سبز شده با این تفاوت که قلبی که تیرکمان ازش رد میشه داخلش هم کشیده شده، باز با تلاش زیاد پاکش کردم و پا به فرار گذاشتم، اما فردای آن روز دوباره همونجا کارشده بود! اگر کمی سلامت و انصاف داشتم باید دیگه بیخیال میشدم و به این عشق احترام میگذاشتم، اما چون مرض داشتم هی پاک میکردم تا میزان استقامت این عاشق نامعلوم را امتحان کرده باشم و ببینم تا کی میخواد به این کارش ادامه بده!و نسترن را بازنویسی کنه هربار.اون شب مینوشت و منم تو ظهر گرما پاکش میکردم؛ طوری که به نظرم سوژه هیچوقت دیوارنویسی عاشقانه را که با شوق براش نوشته میشد ندید. یکی از ظهرهای دیوار پاک کردن که سخت و با سرعت مشغول کار بودم سنگی به طرفم پرتاب شد و بعد کسی با سرعت دوید اومد و دست گذاشت رو اسم نسترن و گفت: «دیگه اسم عشق منو پاک نکن! میفهمی؟» اون لحظه حس بدی بهم دست دادم و دوست داشتم از دیوار رد میشدم و فرار میکردم. بعد از رفتنش همهچیز برام فراموش شد و باز مشغول ادامه کار شدم. آخرین دیوارنویسی که پاکش کردم این بود که: «حرفت را بزن قبل از اینکه دیر شود اما مردم نمیذارن نسترن،»از یه روز به بعد دیگه «نسترن» را ننوشت؛حس اون موقع را یادم نمیاد ولی بعداز بیستوچند سال که یادم میفته به اون روزها احساس گناه کردم و دعا کردم که از شعور من ناامید شده باشه و نه از نسترن.