چیزی شبیه هذیانهای عاشقانه دریا
علی داریا (نویسنده و شاعر) گفتی از سفر برایت بنویسم: سفر با اسب بادپایی که مرده است که روحش زخمی است چه لطف دارد که روایتش کنم گو که زنی با دامنی آبی - عجالتاً بلند، با گیسوانی مواج؛ بافته عجالتا پوشیده - در گذرگاه منتظرت باشد. اشتباه نشود آن زن نامش دریاست، خودش دریاست، تنش، لبانش، ساقهایش؛ اصلاً خودش، خود دریاست، گاه آبی و گاه نیلی میپوشد گاه میخندد با موجهای ریزنقشش و گاه میخروشد با اندوه ماهیهایش و مسافرانی که در او به مقصد نرسیدهاند. دیر سالی است با دریا مأنوسم آنسان مأنوس که زاده دریا باشم از جنس آب که بیهوده نیست گاه دوست دار شعلههای سرکش آتشم یکبار زنی کولی که فال میگرفت به من گفت: «فکریام که تو از جنس آتش باشی! عشقت به دریا به همین خاطر است» گفتم، از عشقم با دریا با تو سخنی نگفته بودم از کجا دانستی من عاشق دریا هستم. گفت: «قرار نیست تو چیزی گفته باشی یا من چیزی شنیده باشم. من زنی با دامنی آبی با موجهای بسیار را در طالعت میبینم که گاهی باد گیسهایش را شانه میزند.» با خود فکر کردم که آن زن بیگمان دریاست چرا دوستتر میدارمش؟! خوب معلوم است اول اینکه زیباست، دوم اینکه وسعت دارد و سخت بیکرانه است؛ موجهای طوفانزا و گاه آرامشی عمیق و ژرف دارد هم زیباییاش، هم بیکرانگیاش و هم خشم و آرامش ژرفش مرا به یاد خلاق نظام دهنده جهان میاندازد و بعد اینکه ژرف در آغوشم میگیرد بهتمامی، بی محاسبه بی غبار و هیچ از من نمیپرسد تا حالا کجا بودی و چه برای من آوردهای ... خوب دیگر دارم از سفر برایت میگویم. سفر حس و درک پدیدههاست، نوعی مواجهه با پدیدههای تازه و گاه آشنا، خیلی آشنا؛ در سفر آدم دوست دارد ببیند و طعمهای تازه را بچشد، لمس و تجربه کند و حتی به خودش؛ به خود خودش هم نگاه کند و بداند کجای قصه است؛ آخر این زندگی که جاده بیپایانی نیست؛ مگر هست؟! به دریا بازمیگردیم؛ زنی با دامن آبی چیندار و بلند با موج گیسوانش در مسیر باد و طوفانها و مرغهایش که جان اویند در پروازی مدام.
در وقفه کوتاهی که پیش آمد میان بخش اول این جستار روایی و هنگامیکه بیشتر به دریا فکر کردم، دیدم دریا قاب ندارد بیکرانه و مرز است پرنده و ماهی و مروارید دارد، امواجش بلند و شکوهمند است، باشد اینها که حرف تازهای نیست بگذار دریا خودش حرف بزند، از هستی بیکرانهاش با ما سخن بگوید: چه بسیار کشتیها با مسافران انبوهش از روی امواج خروشان و گاه آرام من گذشتهاند به دوردستهای من خیره شدهاند اما کلامی با من سخن نگفتهاند و هیچ ندانستهاند در میان کلمات امواج من چه معنا و رازی نهفته است و موجهایم هربار که به ساحل میآیند چه چیز با خود میآورند و چه چیز با خود میبرند. شاید ماهیان دراینباره زبان گشوده و از رازهای دریا حرف و سخنی بر زبان بیاورند. پاسخ ماهیان به من شگفتانگیزتر بود به نسبت به پاسخ دریا! آنان روزگار جوانی مرا به خاطرم آوردند و پایانبندی شعری از مرا یادآور شدند که میخواستم بدانم عاشقترین به دریا کیست؟! ماهیان گفتند: عاشقترین به دریا ما ماهیان هستیم که بی دریا ذرهای زیستن نتوانیم.
حالا وقتی از راز این وابستگی عاشقانه ماهیان به دریا پرسش میکنم ماهیان میخندند و در میان امواج گم میشوند گویی با خندههایشان. درواقع دارند به من یادآور میشوند که اینیک راز است و رازوارگی اش به این است که راز بماند و برملا نشود؛ هرچند میدانم آدم شیرخامخورده دوست دارد از همه رازهای عالم باخبر باشد و برای ارضای حس کنجکاوی بیحدوحصرش هیچ رازی را تاب نمیآورد؛ اما بین خودمان باشد رازها هم زیباییهای خودشان رادارند و دریا با انبوهی امواج و با جزرومدهای همیشهاش هنوز هم برای کودک درون من که شیفته نوشتن است رازی سربهمهر مانده است. هنوز هم دوست دارم هر عصر و صبحگاه دستهای پرسخاوت دریا را بگیرم و با او به ژرفاها سفر کنم تا با ماهیان و دلفینها همسخن بوده و هر بار بیشتر بدانم در قلب آبی دریا با دامن آبی بلند چیندارش چه میگذرد.