غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


دیدار مولانا شمس را و رهایی!

مرتضی فخری قاضیانی (نویسنده)

مولانا، شمس را از دور، باهمان حالت- دست‌ها پشت کمر گره‌کرده و خیره به جلو و در اندیشه‌های دور- می‌بیند و از خوشحالی فریاد می‌زند: شمس! آی شمس!
و دوان به سمتش - گویی یعقوب پس از سال‌ها دوری به دیدن یوسف- شتابان و آغوش باز، دوید و شمس نیز برگشت و خندان دست‌ها را گشود و به سمت مولانا گام‌هایی تند برداشت و به هم رسیدند و در آغوش هم رقصیدند و چرخیدند! مولانا:
 شب هجران و غم فرقت یار آخر شد!/ شب هجران و غم فرقت یار آخر شد!/شب هجران و غم فرقت یار آخر شد!
 شب ...!
شمس با خنده: آه! عزیز دل! برای من هم آخر شد! ... اما همانند دوره زندگی‌ات، از خودت بداهه بسرود! نه از حافظ بزرگ! ها! ها! ها!
مولانا: عشقم؟! یعنی تو هم دنبالم می‌گشتی؟!
شمس: دنبالت نه! منتظر بخشودگی‌ات بودم تا بیایی! و بالاخره آمدی! بیا در آغوشم باز!
مولانا: آه! چرا رفتی؟ چرا مرا در رنج دوری و حسرت دیدارت گذاشتی؟!
شمس: عزیز دل! گویا یادت رفته مریدانت، قصد جانم را کرده بودند!
مولانا: آه! مریدان احمق!
شمس: هرچه بودند، پرورده تعلیمات موهوم تو و چون تویی بودند، اما تو به همان گناه گذشته‌ات، در حسرت و سرگردانی و پریشانی به سر بردی! و اکنون بخشوده شدی و به مرادت رسیدی و من هم! ...بیا در آغوشم! ای جان! بیا!
مولانا: بیا! بیا! دلدار من! دلدار من! ...
راستی اینجا کجاست؟! بهشت همین‌جاست؟!
شمس: بهشت هر آنجاست که دلت شاد شود و آرام بگیری!
مولانا: آه! شمس! به‌راستی دل‌شادم و آرامم! آرام گرفتم! آرام گرفتم!
شمس: پس بیا بنوشیم به آرزوی آرامش ابدی همه آفریده‌ها، به‌ویژه زمین سرگردان و هر چه در اوست!
مولانا: من و این تو و این می خوشگوار! بدور از هرآنچه بود ناگوار!...
شمس با قهقهه به پشت مولانا زد و گفت: یادته عمری، خود و مردمان پای منبرت را پرهیز می‌دادی؟! ...
اما بهتر از این نمی‌شود بداهه گفت! همین یک بیت، می‌ارزد به هزاران بیت مثنوی‌ات! آفرین بر تو!
مولانا: نوشت باد!
شمس: نوشت باد! ... اکنون برخیز تا برویم پیش دوستان دل که منتظر ما هستند؛ رودکی، خیام، سعدی، حافظ جان، نیما، فروغ و دیگران!