غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نگاهی و آهی «بر دیدار با پسر کالیوپ، نصرت رحمانی» خاطره - داستانی از فرهنگ راد

نشستن در وسط فاجعه

فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)

فرهنگ راد در نیمه دوم دهه شصت به دیدار نصرت رحمانی می‌رود و از همان ابتدا در پیشانی داستان، رنگ‌ولعابی باستانگونه و گوتیکی به دولت‌سرای شخصیت اصلی داستان و مکان وقوع،زمان و علیت داستان می‌دهد.پسر برومند مادر خدای شعر، کالیوپ، دهه شصت و فلش بک به عصر عتیق، نسل‌های موسوم به‌پیش از انقلاب، محل وقوع داستان: محله پیراسرا در رشت که همه‌چیز آن روایتگر عصری زوال يافته و فراموش‌شده است، بنایی سه صدساله، در چوبی ضخیم، کلون فلزی، خط نگاره‌های قدیمی، بام مفروش سفالی باستانی، طاقی‌های تیره فام به‌هم‌پیوسته، حياط علف خانه‌ای، اتاق‌های تنگ به هم نشسته، درهای چوبی دو لنگه، پنجره‌های باستانی ارسی، مردی که در را می‌گشاید: استقبال ترسناک کسی که در می‌گشاید، کسی که شبیه شخصیت‌های داستان‌های دیکنز و افسانه‌های خوف انگیز مربوط به سده‌های سیاه ميانه، کوتاه‌قامت با سنی نامشخص با ژن‌های معيوب که بی سلام در باز می‌کند (شاید مقصود راوی، آرش فرزند فرهیخته و نویسنده نصرت رحمانی باشد.) ترسیم ریزبینانه و دقيق نویسنده از نصرت رحمانی، خواندنی و شنیدنی است: «بلندبالا و تنومند، با موهای سفید و خاکستری، صورتی جذاب و مردانه، سبیلی آمیخته با انواع دودودم، لب بزرگ و گوشتالود، در اوج پیری و شکستگی زودرس و جذابیت نظرگیر وزندگی اپیکوری» مکان داستان: اتاقی کوچک با موکتی کف‌پوش با دست‌کم سه میلیون نقطه آثار سوختگی!نصرت با نوعی بزرگواری درخواست فرهنگ را برای خواندن داستانش می‌پذیرد:«بیا عزیزم، چه چیزی بهتر ازاینکه داستانت را بشنوم.»شاعر در نوعی خرابی پس از خرابی به سر می‌برد ...به لق و لوقترين لحن ممکن گفت: «بیا تو عزیزم» و این را که گفت، مثل سنگین‌ترین کوه‌ها حرکتی به خود داد ...کوشش‌ او مصروف بر این بود که راست برگردد اما در عمل به چپ چرخید و تنها لطف و استحکام درهای باستانی اتاق و دیوار ستبرش بود که مانع از سرنگونی شاعر شدند.فرهنگ راد بعد از توصیفات سینمایی از اتاق نصرت رحمانی، شروع به خواندن داستان می‌کند، نصرت سیگار می‌کشد، غلت می‌زند، می‌خوابد، پهلوبه‌پهلو می‌شود، چرت می‌زند و خروپف می‌کند در حال و وضعی غريب، آمیزه‌ای از نشستن و دراز کشیدن و افتادن و دو سه حالت نامتعارف دیگر، قرار می‌گیرد و داستان‌خوان در کسوت پشیمان‌ترین نویسندگان جوان، به شکنجه زار خواندن برمی‌گردد و بعد از یک ساعت داستان را تمام می‌کند، سراغ بسته سیگارش می‌رود تا از نصرت رحمانی کم نیاورد.بعد با لحنی پرطعنه می‌گوید:«استاد،اگر اجازه دهید بیش‌ازاین مزاحم استراحت شما نمی‌شوم.» نصرت لبخند محووغريبی تحویلش می‌دهد ومی‌گوید:«کجا عزیزم،روز تابستانی است،سخت دیرگذر،هنوز کو تا شب؟...بروی؟نه عزیزم،حالا برایت چای می‌آورم و بعد یک‌بار دیگر داستانت را می‌خوانی و این‎بار تا حد امکان شمرده،محکم،بدون تپق زدن!بار اول با قلبم به داستان تو گوش می‌دادم، حالا وقتش است که آن را با مغزم گوش بدهم!»بالاخره دوباره داستان خوانده می‌شود و نصرت می‌گوید:«به یاد داشته باش عزیزم در این دنیا چيزی دست تورا نخواهد گرفت مگراینکه پیش یا پس‌ازآن چیزی از تو گرفته‌شده باشد!» و بعد نصرت حدود چهل دقیقه در مورد صناعت داستانی، تکنیک، ساختار نثر، تعليق،روان‌شناسی و... حرف می‌زند، آن‌هم با استناد به جزءجزء داستان. راد ادامه‌ می‌دهد: «داستان من ساختار نسبتاً پیچیده‌ای داشت، نوعی سیروسفر ذهنی‌ در مورد جوانی که با دو پای سالم به جنگ رفته بود و حال با کابوس‌ها و رؤیاهای پاهایی که دیگر وجود خارجی نداشتند زندگی می‌کرد.کهنه سرباز ما اکنون به‌نوعی درد اندام شبح دچار شده بود و نیز دچار عوارض روحی و روانی جانکاهی بود که گویی قرار بود تا به آخرین لحظه عمرش با او همراه باشند...» نصرت در شعر گمشده می‌گوید:«دود غروب پیچیده تا دور دید و آفتاب‌زرد/از لب دیوارهای بام دیگر پریده بود/دیدم که همسرم در جامه‌ سپيد فرورفته است/و آويخته است بر روی بند رخت/آن‌سوی‌تر پاهایم/در میان جوراب‌هایم است/آسیمه‌سر به خويش نظر کردم/پاهایم از کناره زانو بريده بود...» راد به‌گونه‌ای حرکات و سکنات نصرت رحمانی را با حرکات شخصیت اصلی داستانش منطبق می‌کند و از بیرون به بطون اشخاص داستان نفوذ کرده و شخصیت‌ها و ضدقهرمان‌های داستان را درهم می‌تند و یکی می‌کند.تصویری که راد از خانه‌ و اشخاص داستان می‌دهد تعميم می‌یابد، خانه‌ گسترده می‌شود، وطن می‌شود و تاریخ دوران معاصر دوباره کلید می‌خورد و در وسط فاجعه می‌نشیند.
 راوی هم در میان دو شخصیت دیگر داستان توسعه می‌یابد و یکی می‌شود تا وحدت وجود و وحدت ادبی بورخس‌وار به نتیجه بنشیند و رسوب کند، تخمیر شود و به استغراق برسد:«وقتی در سنگین چوبی خانه‌ را پشت سرخود بستم و در خلوت تنگ و تاریک کوچه‌ سر شب تنها شدم، احساس غريب و دلپذير تمامی وجود مرا از آن خود کرد،احساس می‌کردم که دیگر جهان اصلاً آن تیرگی و بددلی زمانی نبوده پا به درون آن خانه‌ گذاشته بودم...» شاید فرهنگ راد باید همین‌جا داستان را می‌بست.
 داستان، گشايش است، زندگی است، همه‌چیز است.راوی مثل اخلاقیون، نصرت را شماتت نمی‌کند.او را در کالیوپ، در آن سرباز که پایی ندارد و در خود ذوب می‌کند.