نون و خمیربازی
فرزانه امجدی (نویسنده)مامان فرمانهایش شروع شد؛
علیرضا برو تو چوبها را خرد کن، چوب تر توش نباشه و الا دود راه میاندازه و جمیله خانم غرولند که چشمام درد اومد. فرزانه بدو برو کف مطبخ را آب پاشیدم جارو بزن. اکرم تو هم کمکش جاها را پهن کن. سفره آرد را بالا پهن کن تخته خونه وردنه تیل برگرم بذار رو تخته خونه. مهدی بدو تا فرزانه و اکرم مطبخ را روبراه میکنند تو هم کمک کن فرغون را بیار تا آرد را از سر کوچه بیاریم. همگی مشغول کارهایی که مامان گفت شدیم. من شبهایی که فرداش نون میپختیم خواب نداشتم، از هیجان اینکه فردا یه گلوله بزرگ خمیر گیرم میاد و حسابی بازی میکنم.
-اکرم
- هان
آخ جون فردا خمیر داریم. کجاش آخ جون داره همش باید بدو بدو کنم، من خمیر گیرم میاد. آره خوش به حال تو من از الان هولم گرفته. کاش منم مثل تو بچه بودم. مامان چوب را تو تنور ریختم. یه بغل هم خردشده گذاشتم کنار حیاط که تو دست و پاتون نباشه، دست درد نکنه بپر حموم که هم خستگیت دربیاد، هم برای فردا خمیره تمیز باشی، مامان مطبخ آماده است، مهدی بدو برو آبگرمکن را نفت کن. ساعت سه بود که بابا از اداره اومد، بعد که ناهارش را خورد، مامان گفت: بریم خمیر را ها کنیم که تا صبح ور بیاد. اکرم فرزانه را ببر حمام تمیز بشورش خودمم خمیر را ها کردم میام. (خمیر را درست میکنم و ورز میدهم) تا شب هم حمام رفته و کارها را انجام دادیم.
ساعت ۹ مامان تلویزیون را خاموش کرد. زود بخوابید که فردا صبح زود بیدار بشین. ساعت هشت صبح با بوی نون تازه از خواب بیدار شدم. اول دست و صورتم را شستم و بعد دویدم تو حیاط بهطرف مطبخ. اومدم برم تو که جمیله خانم یهو با سیخچه جلوم گرفت. کجا کجا، بچه نجسه برو کنار. من زدم زیر گریه. مامان بگو من دیروز حمام بودم نجس نیستم. دختر دایی مامان بتول خانم که خیلی مهربون بود اشاره کرد هیچی نگو. همینطور که داشت چونه نون را رو تخته خونه باز میکرد نصف چونه خمیر به من داد. من لبخند زدم و سر تکون دادم. بدو اومدم تو اتاق و عروسکم را آوردم. نشستم به بازی و همش به جمیله خانم غر میزدم که یهو اکرم دادش دراومد.
-همش سرت بند بازیه!
- چکار کنم؟
بدو تو اتاق بزرگ ملافه پهن کن
لطفاً درست، نه که کار من را دربیاری، باشه؟ خمیر به دست رفتم ملافه پهن کنم یادم رفت نشستم به درست کردن کاسه و لیوان با خمیر که اکرم با یه بغل نون اومد و یه چنگول ازم گرفت.
-دهن پر خاک شده مگه نگفتم ملافهها را پهن کن. زدم زیر گریه اکرم گرفت هولم داد و ا ز اتاق بیرونم کرد، خفه شو حوصله زر زرت را ندارم. منم دوباره رفتم با خمیرم به بازی کاش امروز تموم نشه با یه گلوله خمیرم کاسه قوری بشقاب همه چی درست کرده بودم. خمیر نداشتم اومدم دم مطبخ که فریاد جمیله خانم بلند شد تو که دوباره اومدی! آخه آخه خمیرم تموم شد. آه خمیر و برکت خدا که واسه بازی نیست بدو برو با عروسکت بازی کن. باز بتول خانم یه گلوله خمیر بهم داد. فرزانه جون دیگه. نمیتونم بهت خمیر بدم.مامان یه داد سرم زدم که فرزانه از تو دست و پا برو کنار. منم اومدم شروع کردم به بازی، مهدی و علیرضا دستههای نون را میآوردند و اکرم تو کل اتاقها ملافه پهن میکرد تا خشک بشه.
-علیرضا، مهدی، اکرم نگاه کنید انگار صف نونوایی شده،
اونها که از صبح در خدمت مامان بودن خسته فقط چپ به من رفتند. مهدی هلم داد و گفت برو کنار خوشخیال. بعد ناهار خمیر به دست خوابم برد. وقتی از خواب بلند شدم اومدم بیام توی حیاط که دیدم توی ایوان همه نشستن به عصرونه خوردن. یه گوشه ایستادم، جمیله خانم گفت ببین چطور خودش را مظلوم میکنه، بیا بشین نون تازه با کره مربا بخور.