غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


یادداشتی بر رمان «دختری که رهایش کردی» نوشته «جوجو مویز»

انسانیت، نژاد نمی‌شناسد!

سلما بهمنی (منتقد ادبی)

داستان «دختری که رهایش کردی» به قلم نویسنده و روزنامه‌نگار انگلیسی «جوجو مویز»، جایزه‌ی برتر سال را گرفته است. او همچنین نویسنده‌ی چند اثر مشهور دیگر شامل «من پیش از تو»، «پس از تو» و «هنوز هم من» است که از پرفروش‌های نیویورک‌تایمز به شمار می‌آیند. نویسنده در آغاز داستان «دختری که...» از یک بچه‌خوک تعریف می‌کند که سوفی لفور (شخصیت اصلی داستان) به‌دوراز چشم سربازهای آلمانی بچه‌خوک را بزرگ می‌کند تا مردم روستای سنت‌پرونه از گوشتش تغذیه بکنند. سوفی لفور و خواهرش در هتلشان به‌اجبار از کمندانت و سربازها پذیرایی می‌کنند. همسر سوفی (ادوارد لفور، که به جنگ رفته بود) از او یک پرتره کشیده و این پرتره که در راهرو هتل قرار داشت، کمندانت را به خود جذب می‌کند. سوفی لفور از کمندانت تقاضا می‌کند او را به اردوگاهی که شوهرش آنجاست، بفرستد. تابلو کشیده شده از سوفی لفور یک قرن بعد به دست زنی به نام لیو می‌رسد که همسرش آن را به او هدیه داده است و خانوادہ لفورها به دنبال این تابلو می‌گردند. داستان این کتاب، روایت یک ماجراجوی‌ای است که تا لحظه‌ی آخر نمی‌توانید حدس بزنید چه اتفاقی قرار است بیافتد و در پایان، خواننده را به‌شدت شگفت‌زده می‌کند. نویسنده بسیار ظریف، تاریخ را زنده می‌کند و ترس‌ها، دلهره و شجاعت را به تصویر می‌کشد. با خواندن این داستان به‌طور ملموس می‌توانید پی ببرید که در طول تاریخ انسان‌های زیادی وجود داشته‌اند که مورد خشونت و قضاوت‌های کورکورانه قرار گرفته‌اند؛ اما در این داستان نکته‌ی قابل‌توجهی نیز وجود دارد: بی‌رحمی و سنگدلی سربازهای آلمانی و خشم مردم گرسنه‌ی روستا؛ مردمی که حتی غذا و محصولات خودشان را برای‌شان جیره‌بندی کرده بودند. در بخشی از داستان می‌خوانیم: اول تخم‌مرغ‌ها، دو جین. به دست یک سرجوخه‌ آلمانی و پوشیده در یک ملحفه‌ سفیدرنگ تحویل داده شد. انگار که داشت جنس قاچاق تحویل می‌داد! بعد نان‌ها، سفید و تازه در سه سبد. بعدازآن روز در نانوایی میلی به نان نداشتم، ولی نگه‌داشتن آن نان‌های تازه، ترد و گرم تقریباً من را مست می‌کرد. مجبور بودم اورلین را بالا بفرستم، زیرا می‌ترسیدم که نتواند در برابر وسوسه‌ی کندن یک‌لقمه از نان‌ها مقاومت کند. بعد شش مرغ که هنوز پرهای‌شان کنده نشده بود و صندوقی از کلم، پیاز، هویج و سیر وحشی. بعد از این‌ها شیشه‌های گوجه، برنج و سیب، شیر، قهوه و سه قالب بزرگ کره. آرد، شکر و شیشه‌ی شراب از جنوب. من و ایلِن هر محموله را در سکوت تحویل می‌گرفتیم. آلمان‌ها رسیدهایی به ما می‌دادند که مقدار دقیق هر کدام را نوشته بود. دزدی کار آسانی نبود! این داستان سعی دارد به مخاطب بفهماند که انسانیت، آلمان و روسیه‌ای نمی‌شناسد. می‌توانید یک کمندانت آلمانی در قلب جنگ جهانی باشید اما همچنان انسانیت در سرزمین قلب‌تان حکم‌فرما باشد. اگر مایل به خواندن این کتاب بودید، پیشنهاد می‌کنیم این کتاب را با چاپ نشر «فانوس دانش» و ترجمه‌ی محمدجواد نعمتی تهیه و مطالعه بکنید، چون ترجمه‌ی روان و بسیار لذت‌بخشی دارد.