ف مثل فوتبال و فلسفه
احسان اقبال سعید (روزنامه نگار)احسان اقبال سعید- فوتبال اتفاق است و اتحاد، بازی است و اندیشه و برنامه، ترکیب و تلفیقی است از نبوغ و کوشش و شاید بیش و کم از این هم باشد؛ اما شاید ارتباط میان فلسفه و فوتبال از آن مقولاتی باشد که در کمتر دکان معقول و حجره منقولی راهی بر آن باشد. فلسفه از پی گشودن رازها از دهر و گیتی و این گِردِ گَردان است و فوتبال نیز با گویی گِرد میان انسانهایی کم از بیستوسه تن بازی میشود. حکایت غریبی است، جماعتی پی چوگان جدید میگردند و میدوند و نیز میپرند تا مگر به ضربتی کامور و کامروا گردند و جماعتی نیز در گیتی از پی گشودن رازهایند، کیمیاگری میکنند و کار، از پی یار و منال و اینها را به هم چکار؟ این خطوط و از پیاش دیگر کلمات برای همین نگاه دیگرگون بر پدیدهای هستند که تا هنوز دل میبرد و عاقل، عارف و امی را در بند و پابند خویش میسازد. در این نوشتار برانم تا گر از دست برآید نگاهی نو به فلسفه و چیستی فوتبال و نیز رابطهاش با آن دیگر ابعاد و وجوه هستی بپردازم.فوتبال در کلوسیوم: ورزشگاههای خرد و کلان، هر کدام بسته به وسعت و نگاه بانی کمی تا بیشتر آدم در خود جای میدهند، بسته به شوکت و منزلت و مکنت آدمیان از سکوی سیمانی و تخمهژاپنی تا جایگاه ویژه و نسکافه هوسانگیز چاشنی تماشای دویدن آدمیان در میانه میکنند. انگار کن همان «کلوسیوم» است در روم باستان، آدمها نظارهگر ستیهیدن دیگران و ابراز نظر بر اندام و توان دریدن و مهارت مکیدنشان و سزار را سزد اگر در لژ ویژه نبرد لژیونها را بنگرد، بعضی نبردها خاصتر و ویژهترند، مانند جنگیدن با ببر وحشی تازه آمده از سرزمینهای نو یا آن دیگر یلان نامآور و آنانی که مدعیاند «جهانآفرین تا جهان آفرید/ سواری چو رستم نیامد پدید.» جهان اما جای زیباتری شده، دیگر نبردها نه بیرحماند و نه کشته بر جای مینهند، فوتبالیستها همان گلادیاتورهای مدرن هستند که میل چیرگی آدمی را در شکلی مدنیتر به رخ میکشند. سزارهای دنیای جدید مالکان و صاحبان و نیز بانیان فوتبال سیاسی هستند. کسانی مثل سیلویو برلوسکونی نخستوزیر پیشین و مالک باشگاه میلان ایتالیا؛ اما دیگر با جهت حرکت شست برلوسکونی کسی در زمین بیجان نمیشود و نهایتاً در پایان فصل و با توافق طرفین قرارداد فسخ میشود و قطع همکاری صورت میگیرد. صورت قصه همان ماجرای کلوسیوم است اما فوتبالیستها خوشبختاند که در زمانه این سالها میزیند و نه آن زمان، مجبور نیستند و خود گزیدهاند در این سبزمیدان بازی کنند و باز این تنها یک بازی است که در پایانش پهلویی دریده نمیشود و مغلوب بر و در خاک نمیشود بلکه دست میدهد و برای بازی بعد خودش را آماده میکند. گلادیاتور میجنگید تا زنده بماند و بازی درکار نبود. شاید برای تماشاگران و سزاریان بازی بود اما برای آن بینوایان بازی مرگ و زندگی و پاداش پیروزی کمی بیشتر زنده ماندن اما صله چیرگی اهالی فوتبال دلار تانخورده و آن دیگر چیزهاست.
البته در فوتبال مدرن هم باز کسانی جان میدهند. فاجعه ورزشگاه هیسل بلژیک و جان دادن کثیری از حامیان یوونتوس تورین و کمتر لیورپولی ها و یا جاندادگان بازی ایران و ژاپن در مرحله مقدماتی جام جهانی ۲۰۰۶ آلمان و دیگر از دست شدن اهل فوتبال در میانه میدان...هیهات میانه میدان و جان دادن؟ مگر نه اینکه «رقصی چنین میانه میدانم؟ آرزوست.» مارک ووین فو بازیکن کامرونی، فهر مجارستانی، پوئرتای اسپانیولی و دیگر...اما اینجا مرگ را ناگریزی در میان نیست و ناگریزی، اما آن نگونبختان را مرگ از پسوپیش و در پیشانینوشت رج زده بودند با سوزن سخت سزار و میان این دو تفاوت از زمین تا آسمان است. میگویند بیل شنکلی از مربیان قدیم و شهیر فوتبال در بریتانیا گفته است فوتبال مرگ و زندگی نیست و بیش از آن است، باید گفت بیلی خان! چون آن زمان هنوز نمرده بودی افاضات میفرمودی!
تفاوت بازی را ببینید! از بازی تا بازی، در فوتبال کسی نمیمیرد، نمایش است و بازی، تئاتری که بازیکن چون بازیگر تنها از روی گفتارها نمیخواند و نبوغ و حادثه در آستین دارد، گریمش همان ژستهای مکش مرگ من در عاشق پیراهن بودن و دیگر گزافها...آنجا اما...خاک کلوسیوم هنوز بوی خون خشکیده میدهد...
فوتبال، دین، عرفان: عنوان شاید دیریاب و شبههفکن باشد. آخر میان فوتبال با امر خطیر دین و درهم تنیدگیهای پیچان عرفان کدام حرف ربط است؟ گیرم همان زلف پیچدار کارلوس والدراما را با تابیدگیهای دیگر مفاهیم وصل است و توأمان فصل! تا موسم رسیدن و دریافتن به اخوت پاییز و بهار ایمان نیمبندی بهسان چینی بندزده روزگاران بندبازان بیلرزه بیاوریم.جماعت جدی فوتبال را لغو و لعب میخواندند و التفاتی نداشتند بر این سرگرمی تودهها، این توده خود واژه غریبی است که برای فتح هراس از پیچیدگی هر آدم بر لشکر بی سپری از آنان اطلاق میشود تا اندیشیدن برای جان شریف یک انسان را سهطلاقه نمایند...بگذریم...نگذریم هم چیزی در دستان و دستار ما نیست و هرگز هم نبوده است.انسان با گذر از مصائب و چیرگی بر موانع بر خویشتن غره و مطمئن میشود و میپندارد بهسان عقابی فاتح و چیره و از وضع بالا بر موضع پایین محاط است...«بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت/ امروز جهان زیر پر ماست.» اما آدم مدعی که پرهیز دینی را نادیده میانگارد و خود را خدا میانگارد گاه چنان فرومیافتد و از دشواریهای دمدستی درمیماند که میشود مصداق بلاهت و تابلوی تام سفاهت...بهشت میسازد و دمی پیش از ادخلو بهسان شداد موری بورش میکند و خلاص! تا بداند در گردش دهر و در برابر نادانستهها و عجزش داشتههایش خوابی بود و خیالی. طرف میشود کریستیانو رونالدو یا زلاتان، با توپ سحر میکند و چشمها در تماشای هنر و جادویش درمیماند اما سادهترین ضربه در فوتبال که همان پنالتی باشد را در حساسترین لحظه از کف میدهد «گهی بر طارم اعلی نشینم/ گهی تا پشت پای خود نبینم.» این میشود خود شکستن و فروریختن از خویش گذشتن و مطمئن بر احوال چندروزه نگشتن و قدر نعمت دانستن «ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد/ که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی.»فوتبال بازی زندگی است، به تلاش و با اقبال میرسی و خیره میکنی و به آنی هرآن چه ساختهای بر باد میدهی آنهم در ناباورترین لحظه و ضربه! استیون جراد کاپیتان و بازیکن وفادار لیورپول سالها ستاره و بهترین بازیکن این تیم بود، انگار به دنیا آمده بود تا بار سالهای عسرت پس از کنی دالگلیش، یان راش و...را به دوش بکشد و دلخوشی لکلکها (لقب لیورپول) در سالهای تکتازی منچستریونایتد سرالکس فرگوسن باشد. پس از سالها یک گام تا قهرمانی باقیمانده، چند ضربه تا سقوط خیمه شکست، اما پای استیوی همانجایی که نباید در یکلحظه معمولی لیز میخورد و دمبابا بازیکن سنگالی، چلسی را به گل میرساند و تمام...نجاتدهنده در گور با چشم بیفروغ خفته است...رؤیا در ناباورانهترین شکلش و توسط خود قهرمان بر باد شد. این خود افسانه سیزیف است...سنگ را به جهد بر شانه تا بالای کوه و باز سقوط و باز رنج و الم...
فوتبال آدم فیلسوف منش کم بهخود ندیده است و عارفمسلکانی محال و مآلاندیش! یکی روبرتو باجو ستاره تیم ایتالیا در جام جهانی 1994 آمریکا! فوتبالیستی که با موهای دماسبیاش معروف بود و برخلاف تصورها یک بودایی معتقد مینمود که هرگز لب به گوشت نمیزد...روبی چهرهای آرام و معصوم داشت. یکتنه در هر بازی آن جام تیم تا آستانه ویرانی را بر شانههای نحیف خود بالا میکشید و تا فینال هم برد، در فینال خودش پنالتی را به آسمانها فرستاد و خلاص. رؤیا بر باد شد... سیزیف بودایی من...
کارلوس روآ دروازهبان جوان و جذاب تیم ملی آرژانتین در جام جهانی نودوهشت فرانسه از آن موارد در یادماندنی است. کسی که با مهار پنالتیهای انگلیسیهای مغرور چهره شد و تا آستانه پیوستن به منچستریونایتد برای جانشینی پیتر اشمایکل شهیر هم رفت اما در همان سالها حسب اعتقادش به یک کلیسای خاص معتقد بود جهان در سال 2000 پایان خواهد یافت و میخواهد این دو سال باقیمانده را در خلوتگاهی در کوههای آند مراقبه و عبادت کند و کرد و فوتبال را در آن اوج به شکل غریب وانهاد.
قانون، آدم و آبخنک: فوتبال شبهبازی است که میتوان قوانین اتوکشیده را در آن نقض شده دید و از این نقض کیفور شد. میشود سالها نظم و کار ماشینی و سازماندهی شده در برابر نبوغ یک پله و مارادونا دود شود و به هوا برود. میتواند شکست تمامعیار آرژانتین در برابر ارتش انگلستان با یک پیروزی فوتبالی دود شده و هوا برد. در فوتبال روح گاه موذی و بازیگوش انسان از نقص یا نقض قانون لذت میبرد. همه با لذت از گل معروف به دست خدای مارادونای فقید به انگلستان یاد میکنیم اما نمیخواهیم به روی مبارک بیاوریم که این کار فریبکاری، خطا و قانونشکنی بوده است. لذتی که در این هست در آن قانونمداری حرص درآور نیست. باز در فوتبال میتوانی بد باشی و آخر بر قله فتح بایستی؛ آن دست خدای مارادونا بود و این با گل خداداد عزیزی در ملبورن محقق شد. در یک بازی بد و سردرگم ما در یکلحظه رستگار شدیم و رفت که رفت. اینها یگانگی و جادوی فوتبالاند.