غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


شمس و من!

مرتضی فخری قاضیانی (نویسنده)

شب پس از شبی که خواب مولانا را دیده بودم و به من سفارش می‌کرد مهر بورز و عاشقی کن و شادباش، خواب شمس را هم دیدم! بسیار عجیب بود! دست‌هایش را به پشت کمرش گره‌زده بود و خرامان و اندیشناک راه می‌رفت!
من حتی یک‌بار هم ندیده بودمش اما او را شناختم و بلند صدایش کردم: شمس! آی شمس!‌(درست مانند صدا کردن مولانا، شمس را، در آخرین دیدارشان!)
و او برگشت و با چشمانی نافذ نگاهم کرد و گفت: آه! تویی!
(خدایا! یعنی آوازه پرند و چرند تا اون دنیا رفته؟!)
گفتم: شمس جان! چرا کم‌فروشی کردی؟ از آن‌همه آدم! یکی را برگزیدی و آن‌هم نیمه‌راه، سرگشته و حیران رهایش کردی!
زنده و مرده مولانا دنبال تو می‌گردد و آتش بر خرمن هستی‌اش زدی!
خندید و گفت: اول‌بار که رفتم پای منبر مولانا و به وعظ و خطابه‌اش گوش دادم، برخلاف واعظان دیگر، پشت کلمات بی‌ارزش و موهومش، اما آتشی پنهان یافتم! و خواستم او و خلقی را با آن اتش بسوزانم و پاک کنم!
- اما تنها او را سوزاندی و خلایق، همچنان از منبری به منبری دیگرند؟!
- انسان‌ها آزادند و دارای اندیشه!
- پس چرا مولانا هنوز سرگردان و ناآرام است؟!
- او و همه آن‌هایی که مردمان را گمراه کردند و می‌کنند، به شمار روزها و عمرهای تلف‌کرده خلایق ساده‌دل و نادان! به فرجامی چنین سرگردانی خواهند گذراند تا زمان بخشش فرارسد!
...
- حال، مرا چگونه می‌بینی
 ای شمس؟!
با لبخند، بی‌درنگ پاسخ داد: تو که چرندیات زیاد می‌بافی! ها! ها! ها! اما مراقب باش کسی را گمراه نکنی!
و با خنده مستانه‌ای از من دور شد!