غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


مه‌خوان مه‌نویس

علی داریا (جستارنویس و نویسنده)

- باشد، باشد؛ فقط سکوت کن تا بدانم کجای قصه‌ام! مگر نگفتمت سکوت گاهی بیانگرتر؛ همیشه و غالب اوقات شکوهمندتر است، بسیار خوب تو گفتی، من هم به جان نیوشیدم که در قصه‌ام به‌صورت نرسیدم و تنها نام قصه را صورت نهادن که من شاعر را به آن ناب نمی‌رساند، تازه من این‌همه راه و جاده‌های پ پیچ و برهوت را طی نکردم تا پیکرتراش قطعه‌سنگی بر آرامگاه خویش باشم، لااقل تو یکی خوب می‌دانی که من مه خوان مه نویسم؛ جنگل جنگل، کوه به کوه، ترانه ترانه؛ سکوت به سکوت آمدم، ناگهان هیاهو گذاشتم و گذاشتم تا به «صورت» برسم. تو بخوانش فرم! من همان صورت را ترجیح می‌دهم، تو همیشه می‌دانی، من: مه خوان مه نویسم، هیاهو برای هیچ خواسته‌ام نیست، یک کشتی پهلوگرفته‌ام تا از منظر مرغ‌های دریا به‌صورت کلی جهان و گاه جزئی و جلوه‌ای از جهان حالا نامش را آفاق، ارغوان، ترسا یا رخا یا هر چیز دیگری می‌خواهی بگذار.
- پس بگو در سال‌های پسین و واپسین عمر به عرفان رسیده‌ای و به قول ترک‌ها تامام!
- چرا می‌خواهی روی هر چیزی نامی بگذاری، لابد می‌خواهی برای هر چیز اتیکت، لیبل یا برچسپ قیمتی هم بگذاری، نه رفیق جان! برادر! همزاد! دوست، منتقد ...الاغ جان! این آخری را با خلوص، صمیمیت تام و تمام و ارادت ویژه عرض کردم تا گفته باشم: نوکرتم! جهان یک مارکت بزرگ نیست، پس برچسپ عرفان را بردار و فکر کن هستی کارگاه من نویسنده است تا به «صورت» برسم و خلاص! شیرفهم شد؟!
- نه نشد! ما ناچار از نامیدن اشیا، پدیده‌ها و انسان‌ها هستیم، تو گفتی «رخا» و او در داستان تو زاده شد و که در رازوارگی و در میان انبوه مهی غلیظ که جنگل و دریا و جان تو را تسخیر کرده بود و رخا نیز در میان مه محو و گم و ناپیدا شد.
- ناپیدای پیدا! این هست تنش و تناقض خلاقی که من در ابتدای قصه صورت نوشتم و تو با کمال معذرت نفهمیدی‌اش.
- پس با این حساب من‌بعد من مخاطب منتقد باید منتظر باشم تو هر بار قصه‌ای بنویسی و بعد به‌نقد آن بپردازی!
- بلی! کاملاً و البته نه همیشه! چون من نام این قصه‌ها را جستار قصه‌هایی می‌گذارم که در کارگاه هستی من نوشته و خمیر و خمیره‌اش ورز داده می‌شود.
- باشد نام قصه‌هایت را هرچه که می‌خواهی بگذار اما وضوح و شفافیت هم لازم است، مه آلودگی پایدار چندان هم خوشایند نیست. تازه نوشتن بر موج، مه و بر سطح باد بیهوده است، پاک می‌شود و می‌رود پی کارش؛ باید جای محکم و ماندگاری قدم گذاشت.
- روی کتیبه‌های محو و پاک‌شده چطور است؟ اصلاً به نظر تو بهتر نیست نوشته‌هایم را به خط میخی و بر سنگ بنویسم؟!
- بنویسید! برای سنگ‌قبرتان هم خوب است! اما از شوخی که بگذریم مشکل تو خط زدن سطوری است که باید نوشته شود؛ سطوری که در ژرفای دریا و در ترجمه آواز مرغان دریایی می‌خوانی‌اش اما از نوشتنش امتناع می‌کنی، این است که از آن لجم می‌گیرد.
- فکر نمی‌کنی جنس لباس عروس از همان تور سفید باشد و چهره عروس را مه و سایه تور سپید کمی پوشانده باشد زیباتر و حتی دل‌پذیرتر باشد.
- باشد! اما این عروس زیبا سرانجام لباس زیبای عروسی‌اش را درمی‌آورد، لباس مناسب دیگری می‌پوشد و می‌آید وسط گود زندگی، فکرش را بکن رخا به‌صورت پیوسته با لباس تور سپید عروس خانم‌ها ظاهر شود! می‌شود؟!
- نمی‌شود! اما اگر می‌شد چه می‌شد!
- بازمی‌گردم سر سطر، منظور اصلی من خطوطی است که جا می‌گذاریشان، به باور من رخا جا دارد که یک رمان بشود نه یک قصه محو و مه‌آلود.
- به‌صورت کاملاً اتفاقی با تو موافقم، کسی چه می‌داند؟! شاید اراده خداوند براین قرارومدار باشد تا من آن‌قدر زنده بمانم تا این طرح‌واره‌ها را در قالب رمانی زیبا به رشته تحریر دربیاورم. در آنجا شاید بشود کمی از این فضای مه‌آلود کاست و رمان جاندار و جذاب‌تری را به رشته تحریر درآورده؛ به تو و به مخاطبان دیگر تقدیم کنم.
- امید که چنین باد.