صدای بلند اما نگران
خیام واحدیان (نویسنده)صدایش موقع درس دادن خیلی بلند بود، اما نگرانی در آن صدای بلند و رسا موج میزد. انگار دلواپس نکته یا مطلبی بود که نگفته باشد یا به علت تأکید زیاد از حافظهاش پریده باشد. کلمات را میکشید و با شوق بعضی را با تأکید چند بار تکرار میکرد، طوری که معلوم بود خودش خیلی از آنها خوشش آمده است. ما که به این وسواس عادت کرده بودیم دیگر این عادتش را مثل بقیه عاداتش میدانستیم و اغلب هم کیف میکردیم که دوباره بخواند و وقت کلاس بیشتر به همین چیزها بگذرد تا به سوال و جواب و گیردادنهای معمولش و بعد سختگیری و سرزنشش از درس نخواندن و بی خواص بودن بیشترمان. این را هم خوب میفهمیدیم که چقدر برای بعضی چیزها احترام قائل میشود؛ بهخصوص برای همکلاسیهایی که میدانست از راه دور میآیند و مجبور بودند در وسط سال کار هم کنند تا زندگیشان به هر شکلی بگذرد و بتوانند درسشان را هم بخوانند. میگفت من خوب درس نمیدهم و این درس شیرین را فلانی از من خیلی بهتر تدریس میکند اما چه کنیم که هم شما مجبورید به این کلاس بیایید وهم من باید درسم را بدهم و کارم را انجام دهم. ما این حرفهایش را که بدون شکستهنفسی و با راحتی میگفت متوجه نمیشدیم و هرچند بهراحتی نمره میداد اما حضور قاطعش را آسان تاب نمیآوردیم و تا آخر هر زنگ نگران بودیم که بگوید شعری را از حفظ بخوانید یا میخواهید میان اینهمه آدم چه هنری کنید! هر طور بود کلاس سال آخر دبیرستان تمام شد و ما بعدها معلممان را در قامتی دیگر دیدیم که رگههایی از آن گاه در کلاس نشان داده میشد و ما که کمتر درگیر آن فضاها بودیم دانستیم که زندگی لایههای دیگری هم دارد.