غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


در ازدحام خیابان و خیال

ریحانه رضوانی (داستان نویس)

آرام‌آرام و با هیجان قدم برمی‌دارم. در هر قدم یک چهره جدید را رصد می‌کنم. البته در میانش گاهی به زمین هم نگاه می‌کنم تا یک‌دفعه سکندری نخورم و مجبور نباشم با خنده‌های بلندِ غیرواقعی و از روی خجالت، درحالی‌که از روی زمین بلند می‌شوم، خاک روی لباسم را بتکانم. خیابان، چهره‌ها، لباس‌ها، خانه‌ها…
چیزهای عادی ولی همیشه جذاب در نظر من؛ مانند مثال کلیشه‌ای پرنده‌ای که مدتی در قفس حبس بوده و حالا راه فراری به آسمان پیداکرده، در میان مردمک‌های متعجب و بی‌تفاوت، بال‌بال می‌زنم! همچنان که زمین سراشیبی را طی می‌کنم، نگاهم به بارونی سبزرنگ ویترین مغازه‌ای به‌ظاهر گران، می‌افتد. با خودم حساب دو دو تا چهارتایی می‌کنم و بعد مسیرم را عوض می‌کنم. در ادامه راه خانه‌ای با در قرمزرنگ را می‌بینم و مثل بارهای قبل، به خودم قول می‌دهم که یک‌ آخر هفته درِ خانه‌ام را بالاخره رنگ کنم. به مسیرم ادامه می‌دهم و بویی را که از رهگذری شیک‌پوش به‌جامانده است؛ در ریه‌هایم حبس می‌کنم. همان لحظه صدای موسیقی در گوش‌هایم می‌پیچد و با دستور برجستگی‌های چهارگانه مغزمیانی‌ام، به ویولن‌زن کنارِ نبش نگاه می‌کنم. با لبخند از کنارش رد می‌شوم و به کلاسم که نزدیک به شروع شدن است؛ لعنت می‌فرستم. کمی جلوتر از ویولن‌زن، لحظه‌ای کنار جدول خیابان می‌ایستم و به کودک کاری که گونی بزرگی را به دوش می‌کشد نگاه می‌کنم. به بقیه نگاه می‌کنم. به خودم نگاه می‌کنم؛ و در آخر باز به او نگاه می‌کنم که در حال دور شدن از مغزهای تماشاگر است. این‌ بار‌ جدی‌تر و به قول مادرم خانومانه تر راه می‌روم و دیگر دست‌هایم را با هر قدم تکان نمی‌دهم. گربه سیاهی از روبه‌رویم می‌گذرد و من به طرفش برمی‌گردم و روی دو پا می‌نشینم، طبق عادت برایش میو میو می‌کنم تا توجهش را جلب کنم و موفق هم می‌شوم. تا می‌خواهم دستم را جلو ببرم تا نازش کنم صدای فیفش منصرفم می‌کند؛ بعد از درنگ کوتاهی، پشتش را به من می‌کند و با دم‌بریده‌اش ازم دور می‌شود. از جا بلند می‌شوم و همچنان جلو می‌روم و به کفش‌هایم نگاه می کنم.‌ در میانه‌ها گاهی به چشم‌های آدم‌ها زل می‌زنم اما حس خوبی از بیشتر آن‌ها نمی‌گیرم. حس می‌کنم خورشید دورتر شده است؛ و احتمالاً در حال غروب است. شب… چقدر… توصیف‌ناپذیر! خود را با دو طرف کتم، محکم‌تر بغل می‌کنم. به آرایشگاه مردانه سر نبش می‌رسم و سرم را برای آرایشگر تکان می‌دهم. او نیز یک تماشاگر است. گدایی را سر خیابان می‌بینم که کودکی با ظاهر کثیف و آشفته به بغل دارد و می‌لرزند؛ اما من نمی‌توانم تشخیص دهم که لرزششان صرفاً به خاطر سردی هوا یا نمایش است. ازدحام خیابان بیشتر از قبل شده است، مانند وقت‌هایی که با مادرم به حراجی می‌رفتیم. تلفن همراهم از دستم می‌افتد و خم می‌شوم تا برش دارم اما هنگامی‌که موقع راست کردن کمرم پشتم را نگاه می‌کنم؛ جمعیت بزرگ‌تری را می‌بینم. رد نگاه‌های بی‌تفاوت دیگران را که حالا رنگ ترس به خود گرفته را دنبال می‌کنم. بدون اینکه مثل اکثر اوقات پشت انبوه آدم‌های عادی خود را پنهان کنم؛ می‌دوم؛ مانند کودکی که می‌خواهد بادبادکش را در آسمان به حرکت دربیاورد.‌ به عقب نگاهی می‌اندازم و آدم‌هایی که خوی حیوانی‌شان از هر وقت دیگر بیشتر شده را ازنظر می‌گذرانم؛ اما بعد که متوجه می‌شوم؛ روانم به‌طور زیرکانه‌ای من را جدا از آن‌ها در نظر گرفته است، غافلگیر می‌شوم؛ و یک آن بهمن واقعیت‌ها از قله ذهنم لغزید و هر آنچه در میان راهش بود را به نابودی کشید. حالا خالی بودم. تهی از هرگونه خود برتر دانستنی. تهی از امیدهای واهی… سبک… مانند بادبادک خیالی که حالا طناب آن را رها کرده بودم و دیگر نمی‌دویدم…