غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نگاهی به دفتر شعر «دست چپم از من جوان‌تر است» هاله زارع نی‌ریزی

مرگ که چیزی نیست، فقط گوربه‌گور می‌شویم

فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)

شعرهای هاله زارع نی‌ریزی را دوست دارم. به‌درستی نمی‌دانم چرا دوست دارم، شاید به دلیل آنکه وقتی این سروده‌ها را می‌خوانم خیلی گذر زمان را احساس نمی‌کنم، شاید به خاطر آن‌که آیت صمیمیت دارد، یا شاید به دلیل اینکه مثل آب صاف است، شفاف است، سلیس است و درعین‌حال سخت: «ندیده بودم برکه‌ای از کوچ مرغابی‌ها خشک شود/اما چشمان مادرم وقتی پدر پرواز کرد .../سکوت در حیاط نشسته‌ بود و تنهایی مادرم به‌تنهایی باغچه آب می‌پاشید/هم چنان‌که بی‌حالی شال‌گردنش را/به گردن آدم‌برفی می‌انداخت/به دنبال پارچه‌ نخی گل‌داری می‌گشت تا برای تابستان پیراهنی خنک بدوزد/ نام پدر را گذاشته بود روی یک گل/به نامش آب می‌داد/و نگاهش بیشتر با خاک حرف می‌زد تا با من/همان روز از چشمان مادرم فهمیدم که می‌توان سر اندوه را/با اندوه دیگری گرم کرد.» تمام شعر را آوردم تا به تمام دفتر شعر اشراف داشته باشید. تم‌های تغزلی این دفتر، مویه وار است و روانشناسی اندوه. بنمايه های شعرها، همین‌هاست: عشق است و تنهایی و هجران است و صدای چکمه است: «می‌گویم: مهم نيست که چکمه‌ها همیشه می‌دوند/نگاه کن خیابان خراش برداشته/اما دیوارها خط‌خورده‌اند.» و «بن‌بست» است و آخر خط رسیدن، شب است که بی آن غروب شود، می‌آید: «و دود، دود اندوهگین، به هر دری می‌زند/تا در صورت‌هایی که گرفته‌، دریچه‌ای باز کند و از آن بگریزد.» زارع به همه‌چیز مشکوک است، گویی در یک فضای سیاه و ترسناک گام می‌زند: «واژه‌ها به کوچ می‌اندیشند و درختی لخت، مدام در دستم می‌لرزد/صدای قارقار بلند شده است/می‌ترسم بنویسم/...به اصالت قلم‌ها شک کرده‌ام/...راستی من کاج بودم یا بید و هر شعر از کدام شعر برخاسته است؟»
شاعر به محیط‌زیست فکر می‌کند که منهدم شده است و به درختانی که کتاب شده‌اند و کتاب‌هایی که اصالت ندارند، نویسندگانی که قارقار می‌کنند و همه‌جا را کدر کرده‌اند. راوی در این هوای عفن و گرفته، دچار حواس‌پرتی شده است، پرت شده است: «رنگ پوتین‌هایت چقدر به شب‌هایم می‌آید/بند پوتین‌ها را باز می‌کنم/ نیستی، می‌بندم، می‌روم روی صورت مجازی‌ات می‌نویسم/هیچ دریچه را باز می‌کنم/حتی باد نمی‌آید/...مرگ دستانی دارد که از زندگی گرم‌تر است...»انگار این حال و هوا، به راوی حال می‌دهد، شاید هم حق با او باشد، وقتی می‌گوید: «فکر کن، بچه‌هایت را بگیرند/همسرت را، آزادی‌ات را، دنیایت را/و دل‌خوش کنی به بهشتی که زیر پایت گذاشتند.» هيچ روزنی باز نمی‌شود و راوی هم به‌سوی این شب دقناک، ناوک شهابی پرتاب نمی‌کند. او مثل قايق پوسیده‌ای شده که دريا را کنار ساحل گذاشته است. دل به دریا نمی‌زند. کلمات در این سروده‌ها کاری نمی‌کنند و فکرها ته‌نشین شده‌اند. به این واژه‌ها و ترکیب‌ها نگاه کنید: «دود، پوچی سایه‌ها، سایه‌های چسبنده، سنگ، سرخ، خون، دار، قبرهای بی‌نام. سمفونی سکوت، آوای مردگان، دیوار، مرگ، حقیقت خاکستری، آمبولانس، قفس، دود بلند، جنازه، میخ، کلمات غمگین، شعرهای مچاله شده، سیاهچاله، صدای اره‌برقی، صدای تیک‌تاک، صدای هيچ، میله‌های قفس، جيغ طوطی...» انگار راوی در بیمارستان، زندان، تيمارستان، گورستان و در جنگل فلزات راه می‌رود. هر جا که می‌رود صدای اره‌برقی و صدای خشک درهای فلزی می‌آید. هر جا که می‌رود مرگ حکومت می‌کند، اصلاً راوی دنبال مرگ می‌رود، انگار معشوق خود، مرگ را ازدست‌داده است، مرگ هم انگار بیکار است و به دنبال راوی راه می‌رود، کنار گوش او حرف می‌زند و دستش را در دست راوی گذاشته است و در جنگل و کوه و درودشت و شهر با او مغازله می‌خواند: «جز مرگ آیا کسی هست که روشنمان کند/...به مرگ نزدیک می‌شوی و زندگی زیباتر می‌شود/...آمبولانس طوری دست‌هایش را باز کرد، در آغوشت گرفت/که عطرت تا روزها در سینه‌اش نشست...»راوی، عطر نعناع، عطر مرگ را دوست می‌دارد ولی به همه‌چیزها جان می‌دهد حتی به «آمبولانس» حال می‌دهد: «داری برای کسانی دست تکان می‌دهی که دارند خاکت می‌کنند.» یعنی به قول فروغ آنگاه‌که تو را می‌بوسند طنابی برای گردنت تدارک می‌بینند. شاعر شگردها و فیگورهای هنری و تکنیک‌های زیادی دارد، او همه تن چشم شده و با هزار دیده به مرگ و زندگی نگاه می‌کند، واقعاً تخيل قدرتمندی دارد: «داشتم خواب می‌دیدم در لباسی آبی می‌میرم/که ناگهان، دلفینی از پیراهنم بیرون پرید.»