غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


عکس‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند

علی داریا (نویسنده)

در عکس‌ها به جستجو پرداخت؛ همیشه می‌دانست اما حالا بیشتر از همیشه، عکس‌ها که چیزی را نشان نمی‌دهند. عکس‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؛ پنهان می‌کنند تا نشان دهند. شاید بهتر باشد بگویم رویای نشان دادن دارند و در تلاش برای محقق کردن این رویا خنده‌دار و کمی هم قابل‌ترحم می‌شوند.
- نگاه کن! چطور نمی‌بینی‌اش؟! فقط کمی مه‌آلود است اما از میان مه هم می‌توان چیزهایی را دید، فقط نگاه نکن، نگاه کردن که کافی نیست؛ این دیدن است که اهمیت دارد، سعی کن ببینی‌اش؛ مه هم حتماً نیامده است تا پنهانش کند، شاید کار مه هم کار همان عکاس شیطانی است که در تلاش پنهان کردنی است تا بیشتر به نمایش بگذارد.
- می‌خواهم واضح و شفاف ببینمش! همین‌طوری سیال میان مه، مثل‌اینکه مادیانی سپید دارد میان غبار می‌دود ...
 - نه! خوب نگاه کن! این غبار نیست تنها مهی غلیظ است. اینجا تاچشم کار می‌کند دریاست، دریا! نگاه کن، ببین! دریا از درون چشم‌های اوست که پیداست، این آبی آبی نیست چیزی شبیه رویاست.
 - نامتان چیست؟!
 - نامم؟!
 - بلی، اسمتان، نامتان؟!
 - مرا رخا نامیده‌اند.
 - چنین نامی هرگز نشنیده‌ام، معنایش چیست؟!
 - رخا: معنایش صورت است البته این نامی روسی می‌باشد.
 - پس تو توانسته‌ای از نزدیک او را ببینی و حتی با او حرف بزنی، او حتی نام کوچکش را برایت گفته و صورت معنایش کرده است، حالا در تلاش نشان دادن چه چیز به من هستی؟!
- به تو؟! تو اصلاً که هستی، من فقط دارم سعی می‌کنم، سعی می‌کنم؛ سفرنامه خودم را بنویسم.
- سفرنامه که چه عرض کنم، تو داری سعی می‌کنی از میان انبوه مه عکسی را به من نشان بدهی که انگار اصلاً وجود خارجی نداشته است و زاییده خیال توست.
 - نه خیالی که نیست، اما در ژرفایش چندان خالی از خیال هم نیست.
 - تا این لحظه که هیچ نگفته‌ای شاید او فقط موجودی بوده است که شباهتی با عشق آرمانی‌ات داشته است؟!
- بی‌شباهت به آفاق نبود، معشوق آرمانی‌ام را می‌گویم. تردی، ظرافت و لطافت صدایش اما می‌خواهم بگویم این هم که تنها به شباهتی به عشق آرمانی‌ام هم نسبتش بدهم تااندازه‌ای تقلیلگرایانه است.
- می‌توان به این رویداد نام یک ارتعاش حسی عاشقانه داد؟
- نه! ابداً! از فاز عاشقانه‌ها بیا بیرون و به چیزی ورای این حرف‌وحدیث‌ها فکر کن، ضمناً جهت اطلاع: همسر و فرزند رخا در یک‌قدمی ما نشسته بودند.
- من که دیگر عقلم به‌جایی قد نمی‌دهد.
- اگر عقلت به‌جایی قد می‌داد مایه شگفتی‌ام می‌شد.
- شاید وجود رخ در واژه رخا برای تو که عکاس و نویسنده‌ای این فکر را در تو تقویت کرده که از او جستار پرتره‌ای را ترسیم کنی؟
- نمیدونم، واقعاً نمیدونم، بهتر نیست از خود رخا بپرسم؟!
- مگه شدنیه؟! چطوری؟ هرچند تلفن و این‌همه وسیله و امکان ارتباطی کار را ساده‌تر کرده است.
- نه! احضارش می‌کنم! می‌بینی‌اش؟!
- تو هم ما رو گرفتی! جز مقداری مه غلیظ هیچ‌چیز قابل‌مشاهده نیست.
- فقط سکوت کن و صداش رو بشنو، رخا حرف بزن!
- من ندانست چه گفتن، اما شما خوب آنالیز کرد، بعضی عکس‌هایتان خوب هست، من و همسرم هر دوتایی نوشتن را خوش داشت.
- از او بپرس نظرت درباره ایران چیست؟
- دور شد؛ دور و محو، مثل غباری که از روی دریا برخاسته وباشد.
- حالا من هم تصویر محوی از او در ذهن دارم، تأثیرگذار است؛ شخصیتش را می‌گویم، یک‌چیزی را در وجود مخاطب به ارتعاش درمی‌آورد و ژرفای آدمی را درگیر می‌کند.
- حداقلش این است که حالا تو هم مبتلایش شدی هرچند هم من و هم تو خوب می‌دانیم که حالات و عوالم نامش عشق نیست.