غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


شمس و مولانا

مرتضی فخری قاضیانی (نویسنده)

- شمس! آی شمس! آتش بر هستی‌ام زدی! 
من سراپا شعله‌ورم! بیا این آتش عشق را خاموش‌کن و گرنه می‌سوزم و نابود می‌شوم! 
- عاشقی همینه دیگه؛ پخته شدن و سوختن! 
- شمس جان! پس چرا تو این‌قدر آرامی و من...؟
- من از پختن و سوختن گذشتم! خاکستری آرام شدم!
- شمس! آی شمس! این آتش! این سوختن، کی به پایان می‌رسد؟! همش درد است و رنج!
- آن زمان که همه هستی‌ات را بسوزاند و خاکستر کند! 
- بیا و‌ این عشق یک‌طرفه را چاره کن شمس! 
- یک‌طرفه؟! او هم عاشق و دوستدار توست؛ آتش عشق بی‌پایان او،‌ نور است! او، همه نور است! 
- او کیست شمس؟ من جز تو، کسی را نمی‌بینم! نور؟! تویی نور من! شمس؟! تویی شمس من! راه تویی! چاه تویی! خانه و معبود تویی! حاصل و مقصود تویی! بیش  میازار و مرنجان مرا!
- هان؟! ها ها ها ها! همچنان به بیراهه می‌روی...
- آه شمس! نرو! نرو! مرا به حال خود وامگذار! راه نشانم بده...!
ای عاشقان! ای سوختگان! چون شعله‌ای رقصان شدم! چرخان شدم! 
خام بدم! پخته شدم! کو تا خاکستر شوم! آرام شوم! آرام شوم! آرام شوم!
* پی‌نوشت: خانم‌ها و آقایان! این‌قدر عشق موهوم را به مولانا نچسبانید و جار نزنید! خودم دیشب مولانا را در خواب دیدم که هنوز دنبال شمس می‌گشت و به من گفت: تنها عاشق شمس بودم و هستم! 
تو نیز موهومات را بسوزان و مهر بورز و عاشق باش!