زن در من اشک میریزد
رحمان دادگستر (داستان نویس)قاشق را به دهانم نزدیک کردم، تقلای آن زن برای زندگی ذهنم را پرکرده، قاشق خالی رفت سمت بشقاب، هنوز باورم نمیشود، دهانم را باز کردم و قاشق را بین لب و دندانهایم بهآرامی حرکت دادم، دستم را روی چسب پارچهای غلتاندم و دوتکه ضربدری زدم روی نیدل سُرُم، بیمار چشمانش گودرفته بود و مدام سرفه میکرد؛ با صدایی خشدار گفت: «خانم تو را خدا نذارین بمیرم» و یک قطره اشک افتاد زیر مژه پایینیاش. لقمه را فرودادم، بیشتر شبیه بغض بود! بیماران زیادی داشتیم که در بخش کرونا برای زندگی دستوپا میزدند، روزی حداقل پنج نفر را داشتیم ولی این یکی مدام توی کلهام بود، توی این یکسال همهوقت جلوی چشمم بود، دختری چهاردهساله داشت که تقریباً کل روز جلوی بیمارستان بود و نگران، بقیه پرستارها میگفتند مدام حال مادرش را میپرسید، یکبار یک پسر پنجساله همراهش بود، دست در دست هم توی رمپ رو به بخش بالا میرفتند، پرسیدم: این کیه؟ گفت: داداشمه! خیلی دوست داشتم دستی توی موهایش بکشم و نوازشش کنم، معلوم بود دلش برای مادرش تنگ شده، پرستار بخش ویژه کرونا بودن، ماسک و معذورات دیگر مانع نوازش بود! فقط ایستادم و گفتم: مادرت حتما همین روزها برمیگرده خونه!
- مامان چرا زل زدی به دیوار! پسرم بود، داشتم کمک میکردم لباس بپوشه برای مدرسه، ولی من به آن تقلا فکر میکردم، مدام توی ذهنم بود، توی چهلوپنج روز نتوانست حتی یکبار مادرش را ببیند، اشک بچههایش روزی که جلوی بیمارستان جمع بودند سیل میشوند و مرا با خود میبرند، کرونا نای زندگی کردن را گرفته بود، دختر محکم بر سرش میزد، مرگ آوار شده بود روی سر مردم، انگار سُرُم که تمام میشد نفسهای زن هم تمام شدند، سرفههایش که قطع شدند انگار خاطرات بچههایش هم از ذهنش پاک میشدند، خاطرات کرونا و بخش ویژه از ذهنم پاک نمیشوند، آن زن در من زندگی میکند، در من اشک میریزد...