غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


واکنش گسترده مردم به درگذشت «عباس معروفی»

کشته‌ی غمباد غربت

همدلی| علی نامجو: «عباس معروفی» پس از تحمل 27سال غم غربت، دو از وطن درگذشت. در طول دو سال قبل ازنظر جسمانی حال‌وروز چندان به سامانی نداشت اما هنوز هم به زندگی عشق داشت و جهان را جای زیبایی می‌دید. از آن روزی که گردون، همان مجله‌ای که سردبیری‌اش را بر عهده داشت، توقیف شد، جلای وطن کرد؛ راهی پاکستان و در ادامه آلمان شد و سال‌ها همان‌جا ماند. 
در طول این سال‌های دوری به آمریکا و کشورهای مختلف اروپایی سفرهای گوناگونی داشت اما ایران دیگر هیچ‌گاه با او دیدار تازه‌ای را نداشت. با همه این فاصله‌ها اما بیش از بسیاری با دوری کمتر از این مملکت، زبان فارسی را به‌خوبی همان روزهای بودن در وطن شاید هم بهتر حرف می‌زد، به زیبایی می‌نوشت و البته بسیار هم فعال بود. به آلمان که رسید خیلی زود دست‌به‌کار شد.
مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» استفاده کرد، یک سالی هم مدیر آن خانه بود. 
بعدازآن برای ادامه زندگی دست‌به‌کارهای گوناگونی زد؛ مدتی به‌عنوان مدیر شبانه یک هتل کار کرد و بعدازآن «خانه هنر و ادبیات هدایت» یعنی بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی ایرانی در اروپا را در خیابان کانت برلین، راه‌اندازی کرد. هم‌زمان با فعالیت در کتاب‌فروشی‌اش، کلاس‌های داستان‌نویسی خودش را هم همان‌جا تشکیل داد. چاپخانه و نشر گردون هم همان‌جا فعالیت داشت و در طول سال‌های گذشته بیش از ۳۰۰عنوان کتاب منتشر کرد.
نزدیک به سه دهه دور از وطن و در غربت به سر برد اما انگار درست در همسایگی هر یک از ما در همین شهر و حتی همین خیابان یا کوچه نفس می‌کشید. از سال 1399 خودش اعلام کرد که به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شده است؛ سرطان اما تنها در پیکر او محدود به غدد لنفاوی نماند؛ کار را به جاهای سخت‌تری کشاند و سبب شد پارها و پارها زیر تیغ جراحی برود و عمل‌های مختلفی را تحمل کند؛ از کوتاه کردن شاهرگ گرفته تا پیوند استخوان ران به فک و خارج کردن توده از جمجمه و ...
یک روز مانده به آخرین روز از دی‌ماه سال 1400 در شرح‌حالی درباره خودش که احتمالاً خطاب به دوستی نوشته شده بود، جزءبه‌جزء احوالاتش را تشریح کرد. معروفی در آن نامه نوشت: «گفته بودی از حال خودم بنویسم. حالا دیگر هجده ماه است که از نان، عدس‌پلو با نیمروی پر از پنیر، سالاد سی‍زِر، پسته و خوردنی‌های دیگر فقط یک خاطره در ذهنم مانده. هجده ماه است که به قول پُل سلان صبح می‌نوشم و عصر می‌نوشم. یک سوپ آبکی که توش دو تا قارچ معلق می‌زند، یا شیرموزی که از بیمارستان برام می‌فرستند. فقط می‌نوشم و می‌نوشم؛ و کدام‌شان نگفته بود: «لذتی در خوردن هست که در نوشیدن نیست؟»
«سرطان ویرانگرست و بدتر از آن جراحی‌هاش که بخش‌هایی از بدنت را بردارند دور بریزند؛ یک‌تکه از استخوان ساقم را گذاشته‌اند جای فک، نصف زبانم را از انتها برداشته تکه‌ای از ماهیچه ر‌انم پیوند زده‌اند به آن، هفت سانت شاهرگم را کوتاه کرده‌اند، دندان‌هام و بعد هم متاستازی که تومور مغزی شد و از جمجمه‌ام بیرون کشیدند. (ماجراهایی دارد که می‌نویسم.) اگر بزرگواری و مهر و مراقبت رفیق‌های نازنینم پروفسور رحیم رحمان‌زاده و پزشک معالجم دکتر بهمن مصلحی نبود، نمی‌دانم کارم به کجا می‌کشید. وجود چنین فرشتگانی به من می‌گوید تو خوش‌اقبال‌ترین آدم این شهری. بله. زندگی سرشار از امید و زیبایی ست. می‌خواهم زنده بمانم، شهرزاد درونم را به‌هوش نگه دارم، داستان بنویسم، و  بلا از فرزندان مردم بگردانم. و کدام‌شان نگفته بود: «لذتی در مرگ هست که در زندگی نیست»؟
«دیروز سورملینا بال‌هاش را گشود، بغلش کردم. دست‌های کوچولوش را دور صورتم کاسه کرد»: «عباس! تو کی خوب میشی؟» گفتم خیلی زود. گفت: «یعنی چند تای دیگه بخوابم؟» انگشت‌هاش را روی صورتم شمردم. خندید و بوسم کرد. پس راهی ندارم جز این‌که خوب شوم، کتاب‌های نیم‌کاره‌ام را تمام کنم. یک رمان جدید هم افتاده به کله‌ام که می‌خواهد از آن هفت تا سبقت بگیرد. و خیلی چیزهای قشنگ هست. جوان‌های کشورم، دانشجویان عزیزم به دیدنم می‌آیند، دختری با فوق دکترا و شغل عالی می‌گفت: «دلم توی ایرانه. نمی‌دونم برگردم یا بمونم؟» بهش گفتم: «عزیزم! ایران تویی؟ برگردی که سر جای خودت نباشی؟ که تحقیرت کنند؟ کجا برگردی؟ ایران باید به ما برگرده. این هیاهو و جنگ و موشک و اتم برای مراسم جشن پایان هزاروچهارصد سال است. باور کن!» زندگی پر از جلوه‌های امید و زیبایی ست. می‌خواهم زنده بمانم گرچه کم‌کار شده‌ام و دیگر نمی‌توانم شبی چهار ساعت یک نفس بنویسم. بااین‌حال به کارهای خودم می‌رسم، ورزش می‌کنم، به خانه هدایت می‌روم، کتاب چاپ می‌کنم، می‌خوانم، می‌نویسم، راه می‌روم، و کار می‌کنم. و کدام‌شان نگفته بود «لذتی در بیکاری هست که در کار نیست؟»
شنبه از چشمم مدام اشک می‌آمد. یکشنبه مینا نگران نگاهم کرد گفت: «بابا، چرا صورتت کج شده؟ سریع زنگ بزن به آقای دکتر.» برای دکتر مصلحی پیام گذاشتم. چند دقیقه بعد گفت: «عباس جون، چیزی که تو میگی یک بیماریه به اسم (Facialisparese) یا فلج بِل، من الان میام پیشت.» و روز تعطیل تا دیروقت شب اینجا ماند.
این روزها درد ندارم، نومید و خسته نیستم، فقط کند شده‌ام. بینایی‌ام دچار اخلال شده. شب‌ها یک چشمم باز می‌ماند و ازش اشک می‌ریزد. لابد پروانه می‌گیرد؛ اما هنوز می‌توانم بخوانم؛ و کدام‌شان نگفته بود: «لذتی در خواب هست که در بیداری نیست؟» دیشب باز روباه اگزوپری آمده بود پشت در خانه هدایت. در تاریکی از پشت ویترین دیدمش. براش نان بردم، بعد به آسمان نگاه کردم و برای پسرک دست تکان دادم. خندید، خندید، گفت: «آب!» گفتم همه‌ی اشک‌هام مال تو.»
هرچند سمفونی مردگان بیش از بقیه آثارش در میان مخاطبان به شهرت بیشتری رسید اما او آثار متعدد و درخشان دیگری هم در کارنامه نویسندگی خود داشت از سال بلوا و پیکر فرهاد و فریدون سه پسر داشت و ذوب‌شده گرفته تا تماماً مخصوص و نام تمام مردگان یحیاست که همگی در قالب رمان نوشته شده بودند.
روبروی آفتاب، آخرین نسل برتر، عطر یاس، دریاروندگان جزیره آبی‌تر، شاهزاده برهنه و چرخ گردون با گل‌ریز عباس پور مجموعه داستان‌های معروفی به شمار می‌روند.
او در زمینه نمایشنامه‌نویسی هم آثاری چون تا کجا با منی، ورگ، دلی بای و آهو، آونگ خاطره‌های ما (سه نمایشنامه)، آن شصت نفر، آن شصت هزار و و خدا گاو را آفرید را روانه بازار کتاب کرد.
معروفی سه دهه دور از مملکتش در آن‌سوی آب‌ها در اروپا زندگی کرد اما با انتشار خبر درگذشتش مشخص شد برخلاف انتظار، نسل نوی جوانان این سرزمین با او آشنایی کامل داشتند.
واکنش‌ها به درگذشت این نویسنده از سوی نسلی که سه دهه است حضورش را در کشور احساس نکرده، بی‌سابقه بود. نگاهی به واکنش‌های مردم در فضای مجازی به‌خوبی بیان‌کننده پیوندی است که با عباس معروفی برقرار شد:
مهرزاد دانش: ‏تیتر روی جلد شماره ۱۶-۱۵ ماهنامه گردون که طرحش به جنجال و شکایت منجر شد، این بود: «آیا هم‌وطنان مهاجر بازمی‌گردند؟» آن موقع تابستان ۱۳۷۰ بود. اکنون در تابستان ۳۱سال بعدش، هم‌وطن مهاجر صاحب این مجله، نه‌تنها بازنگشت که در همان دیار دور درگذشت.
امیلی امرایی: عباس معروفی می‌گفت رمان فارسی نوشتن بیرون از ایران درست مثل اینه که یه ساقه رو بگذاری توی یه بطری آب، رشد هم می‌کنه، اما تا وقتی توی خاک نکاریش فایده نداره. بمیرم برای غربتی که کشید.
خیزران: خبر مرگ عباس معروفی را شنیدم. برای من که همیشه زنده است، از لای صفحات گردون بیرون می‌آید و داخل یکی از موومان‌های سمفونی مردگان می‌شود و در کارگاه چوب‌بری آیدین گم می‌شود. اندکی بعد اما صدایش از باغی که نوش‌آفرینِ سال بلوا، در آن زندانی شده می‌آید. دیدی که نمرده‌ای آقای معروفی؟
عبدالله مومنی: عباس معروفی رمان نویس و شاعر و خالق سمفونی مردگان، سال بلوا و… و سردبیر مجله معروف گردون در غربت درگذشت. معروفی پارها به خاطر رویکرد روشنفکرانه و منتقدانه تحت بازجویی و فشار سیاسی قرار گرفت. ای‌کاش وطن جایی برای ماندن همه بود!
پژمان موسوی: عباس معروفی هم رفت، در غربت، مثلِ خیلی‌ها. انگار سرنوشتِ اهلِ فرهنگ است که وطنشان، خانه‌شان نباشد که مجبور به ترکِ خانه شوند که بروند، فقط بروند؛ اما عباس معروفی از جنسِ آن‌هایی نبود که فقط برود، برود و کُنجِ عافیت اختیار کند برود و آن‌هایی که می‌خواستند نباشد، از «نبودن»اش نفسِ راحت بِکِشند. وقتی رفت، گرچه دیر، گرچه سخت، گرچه از مسیرِ کار در یک هتل، در نهایت آن کاری را که باید، کرد. ناامید نشد و «خانه هنر و ادبیات هدایت»، یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی‌های ایرانی در اروپا را در برلین، بنیاد نهاد؛ کم‌کم، کلاس‌های داستان‌نویسی‌اش را هم همان‌جا تشکیل داد. فقط این نبود، نشرِ «گردون» را هم به یادِ مجله‌ دوست‌داشتنی‌اش که سال‌ها پیش از آن، در «تهران» توقیف‌شده بود، در «برلین» فعال کرد و خانه‌ امیدِ نویسندگانی شد که آثارشان در ایران «غیرقابل‌چاپ» بود. خودش چندی قبل، درباره‌ سرطانی که بالاخره او را از پای درآورد نوشته بود: «اگر خوب شدم، داستان این غمباد را می‌نویسم که چگونه در گلوگاهم رشد کرد، فک و زبان و دندانم را خورد و بعد به مغزم فرو رفت. می‌نویسم که نسل‌های بعد بدانند چرا ما به این روز افتادیم.» عباس معروفی را در نهایت غُصه کُشت. خودش پیش‌بینی‌اش را کرده بود انگار آن روز که نوشت: «سیمین دانشور به من گفت: غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک‌وقت، معروفی! و من غصه خوردم.»
زهرا علی‌اکبری: مهاجرت ‎عباس معروفی اجباری بود. امروز را نبینید که همه صف کشیدند و دوست دارند بروند. امروز را نبینید اگر کسی بتواند برود و نرود باید به صد چرا پاسخ دهد، معروفی می‌توانست برود اما با چنگ و دندان چسبیده بود به اینجا. به ایران. رفت اما ذره‌ذره آب شد، مثل شمع سوخت تا تمام شد.
ابوالحسن علی قارداشی: در دانشگاه بوعلی سینا مشغول تحصیل بودم، سعید امامی مشغول سخنرانی بود، تهمت‌ها و افتراهایی به ‎عباس معروفی می‌زد که وجدان را می‌خراشید. تازه در مقدمه اشاره می‌کرد که ما قصد نداریم آبرویی افراد رو ببریم.‌ آن‌ها نماندند که این تحقیرها را تحمل کنند و در غربت ماندند و آسودند.
آرش رمضانی: ناگهان بانگی برآمد خواجه مُرد… رمان فارسی؛ یکی از قله‌های رفیع خودش رو از دست داد. یاد ‎عباس معروفی گرامی باد.
جواد رنجبر درخشیلر: نویسنده باشی، در غربت باشی، سرطان گریبانت را بگیرد. مرگ عباس معروفی تلخ است. خیلی تلخ. می‌ترسم بچسبد به گلو و رهایمان نکند. امروز بیشتر یاد شجریان و پزشکزاد و کیارستمی هستم. نباشد سمفونی مردگان ما باشکوه‌تر از موومان‌های زندگان باشد.
نسرین گودرزی: او به جمع نوازندگان ارکستر برای اجرای قطعه‌ای که خود نوشته بود یعنی «سمفونی مردگان» پیوست.
سینا جهانی: سمفونی مردگان را اواسط تابستان سال ۹۰ خواندم. توی پارک ایرانشهر روی چمن‌ها نشسته بودم. غرق واژه‌ها شده بودم. قلم ‎عباس معروفی طوری زمستان را تصویر کرده بود که یادم می‌آید زیر زل آفتاب سردم شد. معروفی، انگیزه‌ام را به نوشتن در من زنده کرد؛ خدایش بیامرزد…
سعید: باهاش دوست شده بودم. شب یلدا دعوتش کردیم با ماشینش اومد شهر کوچک دانشجوییمون، براش هتل گرفتیم، کتاب هاشو دم محل سخنرانی چیدیم تا بفروشیم، ازینکه برای یک جمع ایرانی قصه میخوند پر از شور و هیجان بود. خداحافظ کتاب‌فروش دوست‌داشتنی. خداحافظ نویسنده بزرگ.‌
اُرنج اِلف: عباس معروفی هم رفت، یاد کتاب سمفونی مردگانش افتادم، اونجایی که میگه «تو این مملکت قبل رسیدن به سی‌سالگی تباه میشیم، تو یجور، من یجور، آیدا هم یجور دیگه.» شاعر خسته: عباس معروفی رفت خیلی حیف شد، حیفِ تموم کتابایی که میتونست بنویسه ولی حالا نیست که بنویسه، کتاب‌هایی که سرگردونت می‌کرد بین توهم، خیال و زمان، اونقدر غرق میشدی نمیفهمیدی خودت دقیقا کجایی…
موری: ‏می‌خواستم اگر روزی نویسنده بشم، رمانی مثل سال بلوا بنویسم. نویسنده نشدم و فهمیدم نویسنده شدن سخته. نوشتن کتابی مثل سال بلوا و سمفونی مردگان هم سخته. هنر میخواد و من هنرمند نیستم. روحت شاد عباس معروفی نازنین
آربلا: عباس معروفی نویسنده‌ مورد علاقه‌ من بود. خیلی کم پیش میاد که یک نویسنده تمام آثارش قوی باشند؛ اما تک تک کلمات آثارش، انگار روحم رو لمس می‌کرد. عاشق قلمش بودم و خودش و شخصیت محترمش. روحش شاد.
پرویز: خدا بیامرزه عباس معروفی رو، تو یکی از مصاحبه هاش درباره سمفونی مردگان گفت: جامعه‌ای که نویسنده و شاعرش رو به حاشیه میفرسته محکوم به شکست و فروپاشیه؛ حیف آقای معروفی حیف.
امیرحسین فرامرزی: داشتم فکر می‌کردم برای کسی مثل ‎عباس معروفی همه جای دنیا ‎وطن بود ولی اصلاً چه فرقی داره در ‎وطن باشه یا نه مهم اینه یکی‌یکی داره از خوبامون کم میشه و ما در ‎تبعیدگاه فقط می‌تونیم بگیم غصه داریم مثل همیشه ‎وطن …
صالح سرمست: ‏‎عباس معروفی زیر عکسی که بعد از ابتلایش به سرطان منتشر کرده بود نوشته بود: سیمین دانشور به من گفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک‌وقت، معروفی!» و من غصه خوردم…
یگانه خدامی: توی غربت مردن نویسنده و هر چهره‌ای که عاشق کشورشه و مردمش هم دوستش دارن خیلی تلخه. خیلی.
اعظم: حق هیچ‌کس تبعید و دوری و مرگ در غربت نیست. حق شما هم نبود آقای معروفی. …
حالا خبر رسیده که بناست در مهدی‌شهر که از آن به‌عنوان زادگاه معروفی یاد می‌شود، بزرگداشتی برای این نویسنده مشهور برگزار بشود.
رفتن او بازهم این گزاره را در ذهن بسیاری تداعی کرد که خیلی از ایرانیان توانا اینجا به دنیا می‌آیند و خارج از کشور و در قدرت می‌میرند؛ تعبیری که سال‌ها قبل طور دیگری از آن استفاده می‌شد و می‌گفتند آدم‌های به‌دردبخور، در شهرستان به دنیا می‌آیند و در تهران می‌میرند. بدون شک عباس معروفی یکی از همان انسان‌های با استعداد، توانمند و البته کارآی ایرانی بود که در میهن زاده شد اما کیلومترها دور از وطن، جان داد.