غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


زندگی همین است

خیام واحدیان (نویسنده)

در تمام مدتی که برای سگ‌ها غذا می‌بردم همان‌جا می‌نشست و چیزی نمی‌گفت. زیر سایه تانکر آبی که گرما در طول روز بر آن می‌نشست و چنان داغ می‌شد که نمی‌شد از کنارش رد شد. آب تانکر برای روزهای اضطراری ذخیره می‌شد اما در اوقات اضطرار اصلاً نمی‌شد به آن دست زد تا چه رسد به شستشوی دست و صورت‌هایی که از عرق و دم و دود پلاستر شده بودند و جلوی دید چشم و گاه نفس کشیدن درست را هم می‌گرفتند. چوپان به تماشای غذا خوردن سگ‌ها می‌نشست و به‌راحتی دست‌ها و پاهایش را با آب جوش تانکر می‌شست و بعد از ساعتی سگ‌ها راه می‌افتادند و او هم به دنبالشان می‌رفت تا ازنظر ناپدید شوند. باقیمانده غذای کارگاه ما تقریباً هرروز در گرمای تابستان این‌گونه سگ‌های نگهبان گله‌ها را سیر می‌کرد و ما دیگر به این فضا عادت کرده بودیم. یک‌بار که خواستم با چوپان هم‌کلام شوم دیدم چندان رغبتی ندارد و در حد بله و خیر جواب سوالاتم را می‌دهد و بعدازآن دیگر از سؤال کردن بیهوده منصرف شدم و با خودم گفتم چکارش دارم که چه می‌کند و چند حیوان دارد و فلان و بهمان. اگرچه مدتی دلم برایش می‌سوخت اما خوب که زیر نظرش داشتم و با چند از همکارانم که صحبت کردم به این نتیجه رسیدیم که حالش از ما خیلی بهتر است و زندگی را راحت‌تر می‌گذارند و سختگیری‌های معمول و روزانه ما را هم ندارد. می‌شود گفت با این نوع برخوردش با زندگی خودش را راحت کرده بود و شاید هم بهترین روش را برای این مدت زنده‌بودن انتخاب کرده بود. او جز به در پی گوسفندان بودن و آن‌ها را به چرا بردن تا یکدل سیر غذا بخورند و بعد بردنشان به استراحتگاه و آنگاه آوردن سگ‌های گله برای خوردن استخوان‌های مانده غذای ما کار دیگری به نظرش مفید نمی‌آمد که انجام بدهد، حتی از چند جمله با ما حرف زدن هم ابا می‌کرد. گاه ساعتی که آنجا می‌نشست از شیشه کانتینر زیر نظرش داشتم و می‌خواستم ببینم چه می‌کند. تقریباً در تمام بیش از یک ساعت ساکت و خیره بود به‌جایی دور و گاهی هم نگاهی به سگ‌ها می‌انداخت که ببیند با لذت استخوان‌ها را می‌خورند یا نه؛ و هر وقت می‌فهمید دیگر موقع رفتن شده با چالاکی بلند می‌شد و با اشاره‌ای به سگ‌ها دنبالشان راه می‌افتاد و آن‌ها که معلوم بود کاملاً اخلاقش را می‌شناسند بدون هیچ معطلی و نارضایتی راه می‌افتادند و هیچ پشت سرشان را نگاه نمی‌کردند. گله را از دور دیده بودیم که سنگین بود و سروصدایشان به گوشمان آشنا بود. هی هی چوپان هم چنان رسا و محکم بود که گله و سگ‌ها چاره‌ای جز تسلیم شدن به آموزش او نداشتند. می‌شود گفت به قول همکاران به نفع خودشان است که از چوپان حساب ببرند تا هم یکدل سیر بچرند و راحت باشند و هم در کمین احتمالی گرگ‌های معروف منطقه نیفتند که از دور بودن گاه‌گاهی سگ‌ها از جلو یا عقب گله بو می‌بردند. زمستان‌ها جای دیگری می‌رفتند که با ما ده‌ها کیلومتر فاصله داشت و وقتی بعد از چند ماه برمی‌گشتند سگ‌ها له‌له‌زنان چنان سر می‌رسیدند که انگار همین دیروز ازاینجا رفته‌اند و می‌دانند چه خبر است و ما هم آماده‌ایم. چوپان هم با راحتی و آرامش زیر تانکر می‌نشست و باز به سراغ آب جوشان می‌رفت و دست و صورتش را انگار که در آب چشمه می‌شوید سرو صفایی می‌داد و دوباره می‌نشست. او از اینکه گله را به اینجا می‌آورد تا کاه و کلور مانده از کشت گندم را بچرند خشنود بود و انگار در بهشت رؤیایی سیر می‌کرد. صورت خسته و گرمازده‌اش تابستان‌های زیادی را این‌طور تحمل کرده بود.