غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


گزارش «همدلی» از آبادان شهری که با فاجعه عجین است

روایت دو شاهد عینی از فاجعه «سینمارکس»

همدلی| معصومه عساکره-28مرداد جای خودش را به صورتی دوقبضه در تاریخ ایران محکم کرده است. تأکید دوباره‌ای بر روزهای ناخوش ملت ایران؛ یکی 69سال پیش که ایرانیان هم با کم‌کاری خود وهم با دسیسه مخالفان خارجی و داخلی دولت ملی دکتر محمد مصدق و درحالی‌که شاه دیکتاتور را از کشور بیرون کرده بودند به ناگهان برایشان ورق برگشت و دیکتاتور با حمایت آمریکا و انگلیس برگشت و از موضع اقتداری عاریتی، سال‌هایی پر از خفقان را رقم زد. ازاین‌رو این روز داغ میانه تابستان توانسته است این مناسبت مشهور را به نام خود بزند؛ اما یک 28مرداد دیگر هم در تاریخ ایران وجود دارد که با نام شهر زخم‌خورده آبادان عجین شده است. در این روزی که آبادان زیبا در حال تحمل گرمای مردادی خوزستان بود، به ناگهان آتشی در این شهر افتاد که ایران وجهان را تکان داد. شامگاه 28مرداد درحالی‌که مردم آبادان در سینما رکس این شهر به تماشای فیلم گوزن‌ها ساخته مسعود کیمیایی نشسته بودند، ناگهان شعله‌های آتش سالن را فراگرفت و جان حدود 700کودک و زن و مرد آبادانی را گرفت و جسمشان را در لهیب آتش بی‌رحمی و قساوت سوزاند. فاجعه مردم آبادان شامگاه روز 28مرداد 1357 رخ‌داده بود. اتفاقی که هنوز سؤالات متعددی پیرامون آن به پاسخ نرسیده است. چند روز پیش یادم آمد که آخر مرداد نزدیک است و ماجرای سینما رکس ۴۴ساله می‌شود و یاد حرف یک بزرگ آبادانی افتادم که هر بار گوشت کبابی می‌بیند حالش بد می‌شود. او می‌گفت که از سوختن سینما رکس تا حالا لب به گوشت کبابی نزده است چون بوی گوشت سوخته آدم‌های سینما رکس هنوز از خاطرش نرفته است. تصمیم گرفتم به بازارهای قدیمی آبادان سری بزنم و دنبال آدم‌های مسنی باشم که سنشان به رکس و سوختنش بخورد و شاهد عینی ماجرا باشم. وارد بازار شدم هنوز مغازه‌ها کامل باز نشده بودند. تنها یک مغازه چراغش روشن بود و درها باز بود. به پیرمرد سلام کردم و از احوال بازار که چرا این‌قدر دیر باز می‌کنند صحبت کردیم بعد از او سؤال کردم که آیا از سینما رکس چیزی می‌داند؟ به من گفت: «دنبال چی هستی دخترم من نمیتونم همه چی رو بگم ولی اینو بدون هیچ‌کس تا حالا نفهمیده واقعاً چه اتفاقی افتاد و چرا و کی آتیش زد. فقط اینو بگم که اونقدر سوخته بودند که زن و مرد معلوم نبود بعضی زنا رو از روی طلاها می‌شناختند.»
ادامه می‌دهد:‌ «رفته بودند سینما که فیلم گوزن‌های آقای مسعود کیمیایی ببینند، آخه میدونی مردم آبادان خیلی سینما بودند و حتی هنرپیشه‌ها که می اومدند جوری ازشون استقبال می‌کردند انگار شاه اومده.»
پیرمرد در روایت فاجعه دقیق می‌شود: «می‌دونی دخترم من دیدم یه نفر انگشت یه جنازه رو گرفت که انگشت کنده شد بعد انگشتر جنازه رو برد. اوضاع خیلی بد بود.»
او روایت خود را از مسببان این فاجعه این گونه بر زبان می‌آورد: «رزمی رییس ژاندارمری درهای سینما رو بسته بود و اجازه ورود به کسی نمی‌داد، می‌گفت اونایی که آتیش زدن حتما داخل هستند و باید دستگیر شوند. ولی وقتی درها رو باز کردن همه سوخته بودند و کاری نمی‌شد کرد. دخترم دنبال علت نباش هیچ‌کس نفهمید.»
او هم گویی ورود به مسئله مسببان و انگیزه‌شان را به صلاح نمی‌داند. از او خداحافظی کردم و باز سراغ پاساژهای تاریک آخر بازار رفتم.
تنها چراغ روشن پاساژ چشمم را گرفت. سرش پایین بود و مشغول دوخت و دوز بود و اصلاً متوجه من نشد که از پشت شیشه نگاهش می‌کنم. وارد شدم، جواب سلامم را داد و بی‌آنکه نگاهم کند به کارش مشغول شد. گفتم: چه مغازه قشنگی و چقدر عکس قدیمی. پیداست که از عاشقای قدیمی آبادان هستین.» با صدای خیلی آرام انگار که حوصله نداشته باشد، گفت: «دخترم کارت؟ چیه شلوار آوردی؟» گفتم: «من خبرنگارم میخوام از سینما رکس بگید.» سرش را بالا آورد و جدی تر از قبل گفت: «من چی بگم، همه چی رو نمی‌شه» بعد گفت: «چرا دنبال دردسری تو؟! اینکه یه تعدادی جوون و پیرزن و بچه کشته شدند و شرش بیفته گردن من.» قانعش کردم که دنبال دلیل نیستم. می‌خواهم از آن روز بگوید. گفت: «حقیقت تلخه و شرش دامن‌گیره، قبول کن.» یک‌مرتبه لهجه آبادانی به خود گرفت و گفت: «خداوکیلی من خودم شانس آوردم وگرنه منم الان شهید رکس بودم. حضرت‌عباسی اون روز تنها بودم و همکارام رفته بودند کرمانشاه. اون روز خیلی خلوت بود و حوصله‌ام سر رفته بود، گفتم برم سینما و فیلم گوزن‌ها رو ببینم. داشتم فکر می‌کردم که برم که مشتری اومد، شلوار آورده بود که تنگ کنم. پوشید، اندازه‌اش نبود، گفتم فردا بیا ببر. اصرار کرد که همین‌الان می‌خوام. من چون حوصله نداشتم، گفتم اگه الان می‌خوای میشه 5تومن. 5تومن اون موقع پول خیلی زیادی بود. مشتری گفت من مسافرم اگه بگی 25تومن هم می‌دم. دیدم فایده نداره، نشست تا شلوارش درست کردم. بعدم مشغول کار دیگه ای شدم که دیدم ساعت گذشته و نمی‌تونم برم سینما.»
پیرمرد خیاط که آن روز از مهلکه گریخته بود، ادامه داد: «مغازه رو تعطیل کردم و رفتم خونه. فردا شنیدم که سینما رکس آتیش گرفته. برادر یکی از دوستای خودم هیکل درشتی داشت و لباس اندازه ش نبود اونجا بود و سوخته بود هیکل درشتش خیلی کوچیک شده بود جوری که باورمون نمیشد این جنازه همون آدمه.»
آهی کشید و گفت: «همه جزغاله و سیاه شده بودند، عین زغال. خیلیا برای خاکسپاری آمده بودند و معلوم نبود کی صاحب‌عزاست همه شیون می‌کردند. یه تعدادی رو شناسایی کردند و یه تعداد هم نه. خدا نکنه کسی این صحنه ها رو باز ببینه.»
صدای رادیوش اومد که گفت اینجا آبادان است صدای جمهوری اسلامی ایران. هر دو ساکت شدیم که بلند شد و عکس‌های قدیمی آبادان رو نشونم دید و گفت: «آبادان بعد از رکس دیگه آبادان نشد.» پیرمرد انگار که همین چند جمله هم رمق زیادی از او گرفته بود، به من فهماند که روایتش تمام شده است. از پاساژ بیرون می‌زنم و به خیابان پا می‌گذارم؛ و حوادث این چهار دهه آبادان را مرور می‌کنم. همین دو ماه پیش بود که حادثه «متروپل» دوباره خاطرات آن فاجعه را برای همه زنده کرد. پیش از آن حمله دیوانه‌ای به نام صدام شهر را به تلی از خاک و سنگ و آهن بدل کرده بود. هنوز این شهر آبادان نشده است، آب‌وهوایش پر از خاک است. انگار ناف این شهر را با فاجعه بریده‌اند.