غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


کلاه محبوب من

علی داریا (نویسنده)

آقای ف وقتی داشت پله‌های آجدار فلزی پل عابر پیاده را بالا می‌رفت به چیزهای گوناگونی فکر کرد. او درحالی‌که کمی هم هن و هن می‌کرد از خاطرش گذشت من پیرتر شده‌ام یا پله‌ها هرروز بیشتر کش آمده‌اند، همین‌طور هم‌زمان داشت به ماهیت راز آمیز پل هم فکر می‌کرد و اینکه پل در نوع خود چه ایده جالبی است و اینکه اول‌بار کدام انسان در کدام نقطه زمین فکر پل از خاطرش گذشته است. آقای ف درعین‌حال داشت فکر می‌کرد باوجود کم کردن حجم و تعداد اقلام خریدهای هفتگی‌اش بهایشان هر روز و هفته در قیاس با روزهای پیش گران‌تر تمام می‌شود..آقای ف مدت‌ها بود رفتن به کافی‌شاپ برای خوردن قهوه و رفتن به راسته کتاب‌فروشی‌ها برای خرید کتاب موردعلاقه‌اش را از سبد زندگی‌اش حذف کرده بود و خودش را دل‌خوش کرده بود به این ‌که دانش حقیقی در زیاد خواندن کتاب‌ها نیست بلکه در خوب و عمیق خواندن یک یا چند کتاب است. با همه این‌ها آقای ف ژست و پوزیشن ظاهری خود را که عبارت از کلاه، عینک و یک جلیقه خبرنگاری بود حفظ کرده بود.آقای ف به بالای پل که رسید احساس کرد قله هیمالیا را فتح کرده است، ایستاد تا نفسی تازه کند یک سیگاری هم روشن کند و نگاهی هم به جنگل انبوه اتومبیل‌های در حال تردد در اتوبان بیندازد؛ به‌ویژه اینکه در بالای پل باد نسبتاً خنکی هم می‌وزید؛ هرچند رعدوبرقی گاه‌به‌گاه هم آسمان را روشن می‌کرد اما ترجیح داد نفسی تازه کند و حتی از نور شگفت اتومبیل‌ها درشب هم عکسی بگیرد. کیسه خریدش را به گوشه نسبتاً تمیزی از پل برد و بعد با دست چپش تبلت خود را از کیف چرمی قهوه‌ای‌رنگ قدیمی‌اش بیرون کشید و با کمال احتیاط درحالی‌که تبلت را محکم گرفته بود تا هم از ربایندگان گوشی در امان باشد و هم تبلتش از احتمال سقوط، شروع کرد به‌عکس گرفتن از نور منظم و حرکت آهسته اتومبیل‌ها، اما در همین لحظه اتفاق غیرمنتظره‌ای افتاد و باد کلاهش را از سرش برداشت و کلاه مثل بشقاب‌پرنده چرخید و به نقطه‌ای نامعلوم در اتوبان پرتاب شد.آسمان دور سرش آقای ف چرخید، حس کرد قطعه از سرش را باد برد، حتی لحظاتی تعادلش را از دست داد، روی پل تلوتلو خورد و مثل کشتی طوفان‌زده‌ای که قطب‌نمایش در اختیار ناخدا نیست کژومژ شد و گیج زد. کلاه از لحظه برخاستن از سر آقای ف تا لحظه سقوط و نشستن در کف اتوبان و زیر چرخ‌های بی‌رحم اتومبیل‌ها چه چرخ دلبرانه‌ای زد. چرا صدای دیوانه‌وار سوت قطار می‌آمد! آقای ف لحظاتی دچار یک کابوس عجیب شد، مثل بعضی صبح‌ها که در خواب حس می‌کرد بختکی رویش افتاده و نفسش به‌سختی بالا می‌آید؛ در کسری از ثانیه فرصت کرد به ساعتش نگاه کند؛ ساعت اما که قطب‌نما نبود. آقای ف یادش نمی‌آمد هرگز بدون کلاه بوده باشد، حالا مثل گربه‌ای که سبیلش را کنده باشند بی‌تعادل شده بود، روی سرش احساس سرمایی عجیب و بعد گرمایی عجیب‌تر کرد؛ بی‌اختیار دست به سرش کشید تا ببیند آیا خون فوران کرده است؟! سرش اما سرجای خودش بود اما حالا بدون کلاه محبوبش چگونه می‌توانست باشد. باد نمی‌آمد، صدای سوت قطار دیگر توی گوشش نبود، دهانش طعم غمی عجیب گرفته بود، تلخ و خشک بود انگار دهانش منفک از صورت و سرش در فضا معلق بود و داشت برای کلاه محبوب ازدست‌رفته‌اش مرثیه‌ای را نجوا می‌کرد.مثل مردی که بدون چتر زیر بارانی آمیخته با طوفان و باد بدود خودش را به خانه رساند، آخرین بار کلاهش را زیر چرخ کامیون حامل زباله‌ها دیده و چشم‌هایش پراشک شده بود، اصلاً نفهمید در را چگونه گشود و چگونه پله‌ها را دوتایکی بالا رفت. حالا داخل اتاق و مقابل آینه لب‌پریده اتاقش ایستاده بود. عادت داشت از بیرون که می‌آمد در آینه نگاه می‌کرد هرچند امروز برایش روز دیگری بود اما ترک عادت نیز برایش ناممکن بود. بی‌اختیار و با ولع تمام در آینه نگریست، انگار که بخواهد اطمینان حاصل کند سرش روی گردنش قرار دارد یا نه؟! کلاهش، کلاه محبوبش؛ مقابل آینه نشسته بود.