وقت رو به پایان است
فیض شریفی (داستاننویس)همیشه تند میدوید، تند بنزین میزد و حتا ماشین جلویی را قال میگذاشت و بنزین میزد. زود میپوشید، زود میخورد، امان نمیداد دوستش چیزی بگوید، گوش نمیکرد، گاهی چند همبرگر را نجوید قورت میداد و دو نوشابه را بالا میکشید؛ و میرفت روی صندلی توی تراس مینشست، کتابی یا روزنامهای برمیداشت، میخواند و دو دقیقه بعد خوابش می رد، پنج دقیقه بعد بیدار میشد و میدوید به انتشاراتی میرفت، مستقیم میرفت توی اتاق کوچکش، نامهها را چک میکرد، چکهای برگشتخورده و نخورده را زیر نظر میگذارند و ساعت پنج به خانه برمیگشت. به زنش سلام میکرد و یا نمیکرد، معلوم نبود، چیزی زیر لب میگفت، ظرفها را میشست، گردگیری میکرد، به کاکتوسها آب میداد، به کسی زنگ میزد یا به تلفنی پاسخ میداد، زیر موبایلش را خاموش میکرد. زنش برایش شام میآورد، گاهی با او شام میخورد و توی گوشیاش بازرسی میکرد و به اتاقخواب میرفت. زنش، سوزان، موزی توی دهنش بود و با ملایمت میخورد و به او میگفت: نمیخواهی کمی یواشتر، آرامتر و بی عجله به کاروبار زندگیات برسی، فردا که کار خاصی نداری، سیب نمیخوری؟ کمی برایت قاش کردهام، خرمالو هم هست تو امشب پنیرت را درست نخوردی، «هنوز اول عشق است اضطراب مکن/ تو هم به مقصد خود میرسی شتاب مکن.» مرد چيزی نمیگفت، سرش به کار خودش بود، بعد از حرفهای زن، نیمهجان خوابید و بالش را روی سینهاش گذاشت و به خواب عميقی فرورفت. زن، صبح زود، چمدان اش را میبست، مرد برخاست، به او نگاه کرد، صورت اش را شست، تيغ کشید و در طرفهالعینی ریش دوروزهاش را تراشید، لباس پوشيد، نگاهی به آيينه انداخت، زن پشت سرش بود، کلیدهایش را توی جیب مرد چپاند و گفت: به خانهی مادرم میروم، او خیلی تنهاست، بچههايش، همه، به پخشوپلا شدهاند و هرکدامشان بهجایی رفتهاند، هفته دیگر در همین ساعت به انتشارات نرو، بیا توی محضری که عقد کردیم.یادت نرود، منتظرت هستم. مرد چیزی نگفت. به پارکینگ رفت، استارت زد، سبقت گرفت.آسانسور انتشارات را خراب بود، توی پلهها میدوید تا به طبقه پنجم برسد، رسید، مسئول بخش چاپ کتاب، خانم سیفی، برایش نان و پنیر و چایی آورد.زیر لب چیزی گفت، انگار تشکر کرد، به کتابهای آماده چاپ نگاه کرد. به چاپخانه زنگ زد.چند تذکر داد، گوهری، نمونهخوان را صدا زد، چند جتی کتابها را به آن نشان داد و گفت: من عمدا از نویسنده خواستم بیستودو غلط توی این کتاب بگذارد، ببینم گوهری میتواند پیدا کند.تو فقط شانزده مورد آن را دیدهای؟ گوهری به دستش اشاره کرد، زخم بود، مرض قند داشت، میخواست به آن مرد بگوید، به خاطر این انگشت تمرکز ندارم.آن مرد، خانم حسینی، حسابدار انتشارات را صدا زد و به او گفت: حقالزحمهی جناب گوهری را بدهید، تسویهحساب کنید تا به خانهاش برود و استراحت کند.گوهری مثل لبو سرخ شد، عصبانی شد، هرچه کتاب و خودکار و دفترودستک و کاغذ و استامپ و مدادتراش و دستگاه دوخت روی میز بود بهطرف رئيس پرتاب کرد.داد زد، فحش داد.آن مرد چیزی نگفت، عکسالعملی نشان نداد، اصغری، مرادی و آبدارچی آمدند، گوهری را آرام کردند و بهطرف آسانسور بردند و غائله پایان یافت.وقت ناهار، آبدارچی غذای همیشگی آن مرد را روی میز گذاشت، خورشت لنگر با گوشت بوقلمون. همان وقت هم نویسندهای به نام حداد آمد، آبدارچی یک بشقاب و قاشق و چنگال دیگری آورد.ناهار را که خوردند، آن مرد به مرادی گفت: دوهفتهای با فلانی به باغ نهاوند میروم، مراقب اینجا باش. آن مرد و حداد هر دو سوار ماشین شدند و بهسرعت بهطرف نهاوند حرکت کردند.