موقعیت«سایه» فکر معقول و گل بیخار
لهراسب زنگنه (شاعر و منتقد ادبی)قضاوت، قضاوت، سختترین کار دنیاست چون همانا در نوبت آسیاب هم نوبت تو فرا خواهد رسید و دیگرانی از تو خواهند گفت و نوشت؛ و عاقبت از هنرمند آنچه بهجا میماند همان هنر و اثر اوست و به تعبیر براهنی آنچه نقل محافل و مجالس آیندگان است نه گفتار و رفتار شخصی و نه رفتار زشت و زیبای تو با سروهمسر، بلکه همان اثر است که شناسنامه تو خواهد شد. ما آمیزهای از رذیلت و فضیلتیم، درهمجوشی از دنائت و معرفتیم و جمعی نامتجانس از خوب و بدیم، عشق و کینه ... و در داوری نهایی که زمان غربال به دست میآید آنچه از فردوسی برملا میشود شاهنامهی اوست و حافظ را با غزلها و مولوی را با عشق و عرفانیاتش قضاوت خواهند کرد. اگر لورکا هیچگاه، عضویت در حزب کمونیست را نپذیرفت و از گرایشهای هموسکشوئل او گفتند اما عاقبت او شاعر ملی اسپانیا هم شد. اگر نصرت رحمانی روزی در کافه فیروز به هواداری از یک شاعر به روی براهنی چاقوکشید، اما امروز جزو پنج شاعر اول ما است و شاملو او را یگانه دانست. گلِ محمدی، زیباترین است در گلها اما پر است از خارها و حافظ بود که گفت: «فکر معقول بفرما، گل بیخار کجاست؟» و دانستهایم که هر امری را حواله دهیم به زمان و مکان خودش، پس آنگاه آن را خوانش کنیم، اگر در دهههای ۲۰ و ۳۰ که شور و شیدایی چپ در ایران بود، ناچار آن شور و شیدایی اثر خودش را بر ادبیات همان زمان و آدمهای همان زمان هم بهجای گذاشت. هر هنرمندی و هر هنر و اثری در عصر آفرینش خودش یک تأویل دارد و در نسلهای بعدی که خواهند آمد، تفسیر و تأویلی دیگر خواهد داشت.اینچنین که باشد قضاوت چگونه سرگذشتی خواهد داشت و آدمیان چگونه به داوری کشیده خواهند شد؟ من به مناسبت درگذشت شاعر گرانقدر آهنین جان، در پاسخ به جاروجنجالهای پدید آمده نوشتم که اجازه دهیم زمان هم جلو بیاید و قضاوت کند، شتاب نکنیم. امروز «سایه» شاعر بزرگ ایران ما، روی در نقاب خاک کشید و طبق سنت داوری کردن، برخی گفتند و نوشتند که هوشنگ ابتهاج درزمانی که مدیریت برنامه گلهای تازه را در دست داشت، با موسیقیدانان و خوانندگان برخورد ناروا و ناشایست داشت و برخوردهای او از منظر ایدئولوژیک و حزبی، موجب شد هنرمندان عرفی در کوچه، همچون جلیل شهناز، گلپا بدیعی، یاحقی و ایرج در کارشان لطمه بخورند و برنامه گلها به امری انحصارطلبانه تبدیل شود، حالآنکه همین سایه در آن شرایط زندان، سرود ای ایران را میشنود و با او چه کردند. تاریخ ما لبریز است از همین تقدیرهای تراژیک و درامهایی شگفت که ما را مجاب میکند که چرخههای تأویل گونهی نیچهای را به یاد بیاوریم و مراقب داوریهای خود باشیم. مگر رستم و سهراب و اسفندیار، راه را گم نکردند؟ مگر خیل عظیم خردمندان و بزرگانمان را به یاد نداریم که در بزنگاههای سخت، سرگردان شدند، روزگاری روزبه ستوان توپخانه در حزبش، تابوی نسل آن دهههای گذشته چه کرد؟ نماد قهرمانی بود که با ترور کردن محمد مسعود روزنامهنگار آزاد، هرچه ساخت ویران کرد و خود نیز از صحنه حذف شد.