غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


چگونه یک روزنامه‌نگار را بی‌انگیزه کنیم؟

فاطمه آقایی‌فرد- تندتند دکمه‌های مشکی‌رنگ لپ‌تاپ را فشار دادم؛ دنبال بهترین جمله‌های دنیا درباره روز خبرنگار بودم؛ گوگل مثل همیشه حرف‌های قشنگی در دلش داشت؛ «روزنامه‌نگار ساکت نشستن را یاد نگرفته»؛ یکی هم گفته بود: «اگر هدفتان تغییر دنیاست، روزنامه‌نگاری یک سلاح زودبازده است»؛ آن‌یکی انگار مثل من خسته بود؛ «روزنامه‌نگاری شما را می‌کشد، اما تا زمانی که در آن هستید زنده می‌مانید»؛ یکی می‌گفت: «روزنامه‌نگاری فریاد قصه‌هاست»؛ دیگری آن را رقابت در درست گفتن و زود نشر دادن توصیف کرده بود. 
روزنامه‌نگار برجسته‌ای می‌گفت: «هدف از روزنامه‌نگاری این است که افراد در مناصب قدرت را پاسخگو نگه دارد.» چقدر حق دادم به او؛ اما کاش می‌پرسیدم چند تا از گزارش‌هایی که تابه‌حال نوشته افراد در صندلی‌های قدرت کشورش را پاسخگو کرده؛ کاش توضیح داده بود که چقدر از نوشته‌هایش کاغذ باطله‌شده؛ بی‌آنکه پهنای دردسری را کوچک‌تر کند؛ دوست داشتم بدانم، چقدر از صفحات کاهی روزنامه‌اش زیر پا له‌شده، بی‌آنکه کسی آن را خوانده باشد؟ یا حتی چند جوابیه از دفتر وزارتخانه‌های کشورش به شماره روزنامه فکس شده تا یک موقع کسی نقد آن نهاد یا سازمان را نکرده و در جایی ثبت نکرده باشد. 
دوست داشتم کسی با حوصله بنشیند روبه‌رویم و بی‌آنکه خسته شود، قانعم کند؛ معنای این جوابیه‌هایی که وقت و بی‌وقت به شماره واتس‌اپم می‌فرستند چیست؛ چیزی جز توجیه همان دردسرهای بزرگ اقتصادی؟ بی‌وقفه فکر می‌کردم و چقدر طمع داشتم برای گرفتن جواب دغدغه‌های هر روزه‌ام؛ چیزی توی سرم فریاد می‌کشید: «چقدر بهانه پشت بهانه برای گزارش‌هایی که از درد مردم نوشته‌شده می‌فرستید تا فقط حرفی برای سوال‌های پرتکرار مردم زده باشید؟» 
حتی بی‌آنکه خم به ابرو بیاورید؛ بی‌آنکه شعارهایتان در موقع انتخابات را به یاد آورید؛ روز قلم بود و آزاد بودیم برای حرف زدن؛ این را از حرف‌های سردبیر که گفته بود بنویسید از روز خبرنگار می‌فهمیدم؛ جمله‌ها توی مغز سرم رژه می‌رفت؛ روزنامه‌نگاری یعنی تو بنویس، آنها خوب بلدند مخفی شدن بین زباله‌های شهر را؛ دوست داشتم همه بدانند که این قصه هر روز روزنامه‌نگاران است؛ همان‌ها که روزشان شب نمی‌شود مگر با گفتن از دردسرهای بزرگ اقتصادی، سیاسی یا حتی اجتماعی. 
دیروز که 17 مرداد بود خوب یادم آمد که همه این‌ها کافی است برای بی‌انگیزه شدن من از نوشتن؛ همان‌ها که بی‌رحمانه ذوقم را کور کردند در همین میانه‌های راه؛ فرسوده کردند از لوث شدن حرف‌هایم؛ کلافه کردند از لحن عصبانی گزارش‌هایم؛ فکر کردم یک سال دیگر باید بنویسم از تلخی قصه سفره‌هایی که لج کرده‌اند با ما برای پر شدن؛ از صدای خسته سهامداران بورس که مدام در گوشم فریاد می‌زنند؛ بگویید دیگر؛ مگر تریبون ندارید؟ مگر صدای مردم نیستید؟
 شما نگویید چه کسی از این فاجعه‌ها حرف بزند؛ در گوشی به خودم گفتم، ما که کارمان شده انشا نوشتن؛ امروز می‌نویسی؛ فردا در دکه‌های شهر نه کسی سراغ حرف‌هایت می‌رود و نه حوصله‌ای مانده برای حرف زدن از تکرار مکررات؛ چشم‌هایم را باز کردم؛ شاید وقت آن رسیده که رها کنم دنیای مطبوعات را؛ سال دیگر شما روزنامه‌نگار باشید و بنویسید از دغدغه‌ها مردم شهرتان؛ این بار من می‌پرسم نتیجه چه شد؟ ذهنم را رها کردم؛ نفس عمیقی کشیدم و دیگر به نیمه تابستان و تقویم سال فکر نکردم.