غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


علیشاه

فیض شریفی (داستان‌نویس)

نقل این روزها نیست، خیلی وقت پیش اتفاق افتاده است. دوران دانشجویی بود. در زد، بچه‌ها گفتند «شیرعلی است.» ممد نان سنگک خريده بود. چند تخم‌مرغ و حمله‌ حضار بر پلاستیکی که به‌عنوان‌ سفره پهن بود.شیرعلی یک‌تکه از سنگک کند و بر دهان گذاشت و گفت: «هر جا می‌روم همین است، الان سه روز است تخم می‌خورم، دارم قدقد می‌کنم.» پنیر بود، نخورد، هوای چلوکباب داشت. بعد از شام، چایی آمد و ممد گفت: «برویم توی آن اتاق، تو نیا.» مقصودش من بودم، انگار هنوز به من اعتماد نداشت.می‌گفت: «تو قدیما پان ایرانیست بوده‌ای، حالا چون هم‌محلی من هستی، توانسته‌ای اینجا بیایی...» نمی‌دانستم چرا منت می‌گذارد. مگر دیدن یک‌مشت ریشوی عبوس منت دارد؟ توی اتاق بودند و بحث می‌کردند، حتا دعوا می‌کردند که باید مواظب بود، یکی باید این سر کوچه‌ باشد یکی هم باید آن‌سوی کوچه‌ باشد، ته کوچه به خیابان سرباز می‌خورد سر کوچه به خیابان گرگان. تو باید تا می‌توانی از اسلحه استفاده نکنی. فکر کنم آخرین جمله را شیرعلی زد.علیشاه تو که تن و توش و هیکلی داری با ممد زنگ بزنید و بگویی: «من سرهنگ لشکری» هستم. حالا بگو بلند و محکم من سرهنگ لشکری هستم ...ببین این یارو صدای ما را نشنود.
ممد گفت: «بابا هم‌محلی من بوده، آزارش به کسی نمی‌رسد، با شاه او خوب نیست، نمی‌توانم بگویم برود.» فکر کنم شیرعلی بود که گفت: «احتیاط، شرط عقل است. حالا علیشاه جان، با ممد می‌روید داخل خانه‌ی شیدایی، رئيس ساواک، او را می‌آورید اینجا، کار به کار چیز دیگری نداشته باشید، اگر بچه‌هایش مزاحمتان شدند شلیک نمی‌کنید ...» بلند شدم آمدم بیرون، توی میدان خراسان بودم، سوار اتوبوس دوطبقه شدم آمدم فوزیه، بعد هم سريع ماشین گرفتم، رفتم خیابان گرگان، کوچه دستگردی. مرتب پشت سرم را نگاه می‌کردم و به ممد فحش می‌دادم.فردا ممد با علیشاه به خانه‌ی ما آمد و گفت: «تو کی رفتی؟ صحبت ما را شنیده‌ای یا نه، ما، همه، ترسیدیم که نکند ...» ‌اتفاق خاصی رخ نداد فقط به ممد گفتم: «مگر نمی‌دانی دو هفته پیش، هم‌اتاق مرا برده‌اند، نمی‌ترسی که به اینجا آمده‌ای؟» نمی‌ترسید، می‌گفت: «کسی به خانه‌ دزدزده نمی‌آید، ما هم باید دوهفته‌ای اینجا باشیم تا آب‌ها از آسياب بيفتد.» نفهمیدم چه اتفاقی افتاده بود، آیا این‌ها توانسته بودند شیدایی را به خانه بیاورند یا نه. سی‌وهفت سال بعد، توی منزل علیشاه بودم، او را شناخته بودم، به او چيزی نمی‌گفتم.رو کرد به من که اینکه کاندیدای ریاست جمهوری شده، رفیق قدیمی ما بود. من اجاره‌نشین هستم، او فلان و بهمان است، من مدیر چند مجله بوده‌ام که تعطیل‌شده است و این، فلان و بهمان است. گفتم: «ای علیشاه عاقل و دانا، تو در کجای جهان دوره‌ رزم و نظم دیده‌ای؟»
- من؟ البته اگر هدف کوه باشد می‌توانم ... تو چرا این سؤال را کردی؟
ماجرا را گفتم که تو را چند بار دیده‌ام و می‌دانم مرتضی واعظی با همسرش در تبریز تیر خوردند و تظاهرات عاشورای سال ۵۶ یادم هست. جا خورد، مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت: آن شب من و ممد به خانه‌ شیدایی رفتیم، همسرش با یک صندوق جواهرات پیش ما آمد که «ببخشید سروران، به خدا همسرم هیچ‌کاره است، این صندوق را بردارید و بروید و گریه و زاری ...ما خبط کردیم. شیدایی را بردیم، یک سؤال از او کردیم و او را پشت پادگان عشرت‌آباد با چشم‌های بسته رها کردیم.»
علیشاه کدوها را سرخ کرد و لوبیای پخته را توی قابلمه انداخت و نمک و فلفل و زردچوبه زد و صدای تلویزیون رنگ و رو رفته را بلند کرد: «ما انقلاب اقتصادی انجام می‌دهیم، ما همه را سرکار می‌بریم، ما چنین و چنان می‌کنیم.» و علیشاه دستش را قلبش بود و گفت: «فقط یکی دگر مانده‌، فقط یکی دگر مانده‌، یک سکته‌ دگر مانده ...» قرص قلبش توی دست من بود.آن را توی دهانش گذاشتم. به پوستر بزرگ روبه‌رو نگاه می‌کرد، دخترش بود که می‌گفت: «رفته‌ است زیر ماشين...» قبول نکرد او را پیش دکتر ببرم، می‌گفت: «آن‌ها چه می‌دانند این قلب من است. آن‌ها چه می‌دانند من چه می‌کشم؟»
به علیشاه گفتم: «وضع تو بهتر شده‌ است، آن زمان که اغلب تخم‌مرغ می‌خوردی؟» خوابیده بود. عرض و طول اتاق را گرفته‌ بود.