غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


سلام دکتر

فیض شریفی (داستان‌نویس)

امروز جمعه، دکتر یوسف دنبالم آمد که برویم استخر، همکلاسی‌های دوران‌ دانش‌آموزی می‌خواهند تو را ببينند. نگاه کن خیلی خودت را نگیری ها، فکر نکن چند کتاب و چند کار کرده‌ای باید برای ما چسی بیایی.تو مبصر ما بودی، شاگرداول بودی، چه شد که رفتی ادبیات را انتخاب کردی؟ چرا مثل ما دکترا نگرفتی که نانت توی روغن باشد؟چند کتاب هم برای رفقایت بیاور. توی استخر بودیم هنوز پنج نفر از پزشکان سرشناس پایتخت نیامده بودند.دکتر یوسف داشت با هندوانه‌های توی آب بازی می‌کرد و داد می‌زد:«هی یادت باشد به زن‌ها و دخترای دوستات زل نزنی ها؟
 اینا همه‌ شون با هم میان ... چشماتو درویش کن.» نگاش کردم و گفتم: «منو این‌جوری شناختی؟ من هنوز نمی‌دونم چشم‌های زنم چه رنگیه، تو باید چشماتو درویش کنی.» داشتيم با هم جنگ و جدل می‌کردیم که ۵ماشین آخرین‌مدل وارد باغ شدند.من و دکتر یوسف رفتيم بالای درختای گيلاس، می‌گفت بشور و بخور. جای زن و بچه‌های من خالی ست، بذار برن توی آب، بعد ما هم می‌ریم.راستی وقتی گردوها هم رسیدند بازم بیا. نگاه کن، ماشالله، اصغری دو باغ داره و الان برج‌سازی هم می‌کنه.اکبری که دستش تو دست آن بالا بالاهاست، هتل داره، یک کارخونه هم تو امارات داشت که تحریم‌ها اونو زمین‌گیر کرد.اون زن سومشه، خوشگله؟ احمدی عاشق ماشین خارجیه، چند نمایشگاه زده، وقت سر خاراندن نداره، عمل قلب می‌کنه، گاهی میره آلمان عمل می‌کنه.اون یکی دکتر افتخاری است، تو کار زمينه، توی همین لواسون چندهزارمتر زمین داره، کنار همین آپارتمان‌های مهر و شهر، ببین از همین‌جا هم معلومه، این باغ مال اونه ...زن نگرفته، دخترا براش می‌میرند. این یکی زنش نیست هرچند وقتی با یکی میاد.اون که هنوز تو آب نرفته و داره هندونه می خوره، دکتر امیدواره، این یکی مثل ریگ پول به فقیر فقرا می ده، یک بیمارستان خیریه‌ زده، از خیرین پول می‌گیره. همین دکتر امیدوار بود که حتا پول عمل تو رو داد.بریم پیششون، بریم از بالا شیرجه بریم توشون... 
همه مات من و دکتر یوسف بودند و سلام دکتر سلام دکتر کردند. بعد هم همدیگر را در بغل گرفتيم. تصمیم گرفته بودم که زیاد حرف نزنم. بعد هم هرکدام شان با زوج‌هایشان به یک‌طرف رفتند.دکتر امیدوار دستش توی دست‌های من بود و می‌گفت:«یادم نمیره، چقدر به من کمک می‌کردی، چقدر بهت گفتم نرو ادبیات، حیف تو نیست که، آخه ادبیات نمک و فلفله، جای غذارو نمی‌گیره، الان فهمیدم که اشتباه کرده‌ام.نگاه کن همه‌ قیافه هامون عوض‌شده ولی تو همان فیاض قدیمی هستی، هیچ‌چیزت عوض نشده، من زن نگرفتم از وقتی‌که مرضيه ولم کرد رفت دیگر به هیچ زنی نگاه نکردم. باورت میشه مرضيه که توی فقر و فاقه دست منو گرفت و تمام هستیشو به پای من می‌ریخت، رفت.» اشک از چشم‌هایش فروریخت.
دکتر یوسف گفت: «مگر آدم قحطه، دکتر نباید گریه کنه، تو که همه‌چیزت جوره، لب بجنبانی ...» 
دکتر امیدوار معذرت‌خواهی کرد و ادامه نداد، فقط گفت: «اخلاق گهی دارم، نمی‌توانم، من به او قول داده‌ بودم تا آخر پاش بدونم ...» 
گفتم: «چرا ما هر جا که دورهم جمع می‌شویم از زن‌ها حرف می‌زنیم؟ الان ما در آستانه هفتادیم، وقت زیادی نداریم، باید این چندروزه را خوش باشیم.» 
با هم رفتيم، با هم شیرجه رفتيم و با هم‌دست‌ها را بالا بردیم و خواندیم: «به مردی که تا لب زنم جام را/به یاد تو بر لب برم نام را/تو هم گر شبی محفلی داشتی/اگر ژرف سينه دلی داشتی/به یاد من تشنه جامی بریز/به لب‌های یک تشنه‌کامی بریز/به یاد حریفان دل‌ریش باش/اگر خرقه‌ای مانده درویش باش.»
من و یوسف و امیدوار، آن‌وقت‌ها وقتی بعد درس خواندن از صحرا برمی‌گشتیم همین شعر را می‌خواندیم. کنار استخر خوابیده بودیم، آن‌ها، همه، بوق زدند و رفتند. ساعت سه صبح بود.