غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


واپسین انسان‌‌ها

خشایار کرمی بهمنیاری (پزشک و فعال اجتماعی)

زن به دختر نوجوان همراهش اشاره کرد و با چشمان خیس و صدای لرزان گفت: «دخترم و تنها بچه‌ام هست. دو بار بینی‌اش را جراحی کرده اما بدتر از قبل شده و پزشکان می‌گویند جراحی دیگری ممکن نیست.» دختر ماسک از صورتش برداشت و دیدم که گوشه‌ بینی از میان ‌رفته است. دخترک اشک می‌ریخت و  مادرش ضجه می‌زد و از من می‌پرسید که این دختر باقی عمرش را چگونه با این صورت به سر کند و من چه می‌باید می‌گفتم؟! دلداری‌اش دادم و گفتم که حتماً راهی پیدا می‌شود اما این چیزی نبود که دلم می‌خواست بگویم. روزی نیست که انسانی این‌چنین بر سر من آوار نشود؛ انسانی که در صورت و اندامش دستی برده اما به مطلوب خود نرسیده یا این‎چنین روزگارش وارونه گشته است.
می‌گویند بیماری محتضر از پزشکش پرسیده بود که: «بعد از مرگم چه می‌شود؟!» و پزشک بی‌‌درنگ پاسخ داده بود: «بیمار دیگری را بر تخت تو می‌خوابانیم.» ازاین‌رو گفته‌اند هیچ‌گاه از پزشک خودتان سؤال فلسفی نپرسید چراکه کار او را به فلسفه ربطی نیست. او تنها پاسبان سلامت جسم و درازی عمر شماست و سروکارش بامعنای زندگی و عاقبت آن نیست. روزگاری دور که  طبیبان را حکیم می‌گفتند البته داستان دیگرگونه بود و آن حکیمان فصیح و آن شاگردان مسیح هم کارگشای درمان آلام جسم بودند و هم مشکل‌گشای معنای زندگی‌. در شرح احوال موسی‌بن‌میمون آن طبیبِ فیلسوف که فلسفه‌‌اش را  مانند طبابتش بر کاستن از منازعات و رنج‌های انسانی گذاشته بود، گفته‌اند که خلعت‌های گران‌قیمت پادشاه را که من‌باب حق‌المعالجه به او می‌داد، خرج مداوای بیماران مسکین خود می‌کرد و ایشان را در دارالشفای خود نگاه می‌داشت تا از او فلسفه و حکمت بیاموزند. اما در همان ایامی که «فیلسوفان جدید» می‌رفتند تا با کشتن خدا انسان را برجای او بنشانند و بگویند که هرچه را پیامبران در وصف خدا گفته‌اند مختص انسان بوده‌ اما چون آن‌ها را در خود ندیده لاجرم به خدا نسبت داده است. از دیگر‌سو «دانشمندان جدید» انسان را ادامه‌ سلسله‌ جانوران زمین خواندند که تصادفاً «انسان» شده است و بر دیگر جانوران ارجحیتی ندارد. و اکنون دیگر نوبت پزشکان بود تا این جانوری که می‌خواست خدایی کند را به آنچه ‌باید برسانند.
آن «ابرانسان» که نیچه می‌پنداشت با زیروزبر کردن فلسفی در بنیان اخلاق به دست می‌آید، اکنون باید در دستان جادوگران علم ژنتیک و عصب‌شناسی پرورش یابد. آن‌ها گفتند که ذهن انسان از بدن او جدا نیست و فیلسوفان راه به خطا برده‌اند و نه‌تنها ادراکات حسی و عقلی که هرچه انسان در تاریخ حیاتش ارزش یا ضد ارزش اخلاقی نامیده است محصول کارکرد عصب‌‌های اوست. آن‌ها امیدوار شدند که شاید روزی بتوان با کم‌وزیاد کردن این کارکرد‌ها ارزش‌های او را هم بالا و پایین کرد و انسانی دوباره ساخت. هرچه بود اکنون این آرزوی انسان‌دوستانه چون شکافت هسته‌ای‌ دانشمندان ره به‌جایی دیگر برده است. اربابان قدرت و خداوندان سرمایه که در به گند کشیدن تمامی میراث انسان سرآمد تمام روزگاران‌اند، به بازوی رسانه و تبلیغ از آن کشف عالمانه، ابزاری برای ازخودبیگانه کردن انسان‌ها ساخته‌اند و شب و روز در گوش آن‌ها می‌خوانند که بدن‌مندی انسان مقدم بر جان و جهان اوست و «این بدن زیباست که ذهن زیبا می‌سازد.» راهی که دانشمندان انسان‌دوست برای برکشیدن انسان به آن‌سوی خدا در پیش گرفتند به یک بیماری ختم شد یعنی «فرزیستی.»
فرزیستی؛ بیماری زمانه‌ای است که در آن «علم» به «مهندسی ژنتیک» تقلیل یافته و «روانشناسی» جای «حکمت» را در زندگی‌ها گرفته است و «تکنولوژی» جای «هنر» را و «رسانه» جای «دین» را و ابنای بشر بدون آنکه بدانند در این جهان بی‌معنا‌شده برای چه‌زنده‌اند و بیندیشند که در سایه‌ حکومت‌های فرومانده برای چه‌زندگی می‌کنند به افسون «تبلیغ» و «رسانه»  شب و روز در کار طرح افکندن برای تقویت ذهن و بدن خویش‌اند.‌ دنیایی که پزشکان رسالت خود در نجات جان و جهان انسان‌ها و کاهش آلام جسم و روح او را به نام آنکه «این جسم زیباست که  جان زیبا می‌سازد» تا حد مشاطه‌گری و قراضه‌چینی تنزل داده‌اند و دیگر از خود نمی‌پرسند که در کجای این ساختار انسان‌سوز و این نظام برده‌داری نوین قرار دارند؟ آن پزشکان که خواست بیمار را بر مصلحت او مقدم می‌دارند دیگر نمی‌اندیشند انسان نگون‌بختی را که با دست‌کاری بدن و داروهای تقویت‌کننده‌ جسم و ذهن سرپا نگه داشته‌اند، بیش‌ازپیش از هستی خود دور کرده‌اند تا چند روز بیشتری از عمر را که به او هدیه داده‌اند، چون اسبان ارابه‌کش خداوندان قدرت و سرمایه به بردگی پس بدهد و هرچه را به خون‌دل از این نظام انسان‌کش سود و سرمایه به چنگ می‌آورد، در قمار فرزیستی دربازد و مغموم و افسرده‌حال به کنج تنهایی خویش بازگردد و بریده از دیگر انسان‌ها همخانه و هم‌خوابه سگ‌ها و گربه‌ها شود. آیا ما همان «واپسین انسان»های  نیچه‌ نیستیم؟! همان خوارشمردنی‌ترین انسان‌هایی که با تفکر و اندیشه بیگانه‌اند؟! مقهور رسانه‌هایند و اسیر روند ملال‎انگیز و تکراری زندگی؟! همان‌ها که نیچه در مذمت آن‌ها چنین گفته است: «..‌. زمین کوچک‌شده است و بر روی آن واپسین انسان که همه‌چیز را کوچک می‌کند، در جست‌وخیز است. نسل او، همچون پشه، فناناپذیر است؛ واپسین انسان درازترین عمر را دارد... انسانی که همه‌چیز را کوچک می‌کند. آنان مکان‌هایی را که زندگی در آن‌ها دشوار است رها کرده‌اند: زیرا انسان به گرما نیاز دارد! هنوز همسایه را دوست می‌دارند و خود را به او می‌مالند: زیرا انسان به گرما نیاز دارد! بیمار گشتن و بدگمان بودن را گناه می‌شمارند و با پروا گام برمی‌دارند. دیوانه است آن‌که هنوز بر سنگ‌ها یا بر آدمیان در می‌غلتد!...یک رمه، بی‌هیچ شبان! همه یکسان می‌خواهند و همه یکسان‌اند. هر که جز این ببیند به‌پای خویش به تیمارستان می‌رود...هوشمندترینانشان می‌گویند: «پیش‌ازاین جهانیان همه دیوانه بودند» و چشمک می‌زنند. هنوز با هم می‌ستیزند، اما زود با هم می‌سازند، مبادا معده‌هاشان خراب شود!‌‌...برای روز خوشی‌های کوچکشان را دارند و برای شب خوشی‌های کوچکشان را: اما نگرانِ تندرستیِ خویش نیز هستند. «ما خوشبختی را اختراع کرده‌ایم»: واپسین انسان‌ها چنین می‌گویند و چشمک می‌زنند...»