انتحار
فیض شریفی (داستاننویس)فکر کرد هنوز در خوابم. به دکتر گفت:«خیلی تاب آورده، ورزشکاره، چند آمپول بهش زدهایم، باید زودتر او را عمل کنی، ممکنه از دست بره.»
-چته دکتر! که اینقدر بیتابی میکنی؟چه کارهته مگه؟بگذار من برم امشب، بلیت دارم باید برم فرانسه.»
-نمیری، میگم باید عمل بشه، من به رئیس میگم پول بلیت تو رو پرداخت کنه، میگم حالش خرابه، همینالان اگر دکتر بیهوشی نیومد خودم آمپول بیهوشی را به او میزنم، دستیارهات هم که هستن.
-گلوت پیش این مرد گیرکرده خانم الناز،من هیچوقت تورو اینجوری ندیده بودم.
-خانم دکتر! میگم همینالان مانتوتو دربیار برو اتاق عمل، با من کلکل نکن. این مرد، یک آدم معمولی نیست، نویسنده است، هیچگونه تعلق خاطری هم بهش ندارم. تو هم میرسی تازه ساعت ده صبحه، تا امشب خیلی وقت داری.
-اگه نکنم چه میکنی خانم الناز؟تو متوجه نیستی باید خودمو جمعوجور کنم؟رئيس بخش گفته تا چهارده فروردین بیمارستان جراحی نداره و بیمار نمیپذیره.
-رئيس بخش استعفا داده، خودم رئيس بخشم، حالا هم بیستوهشت اسفنده.
-باشه عزیزم!خودتو ناراحت نکن، برو بچههارو آماده کن منم نیم ساعت دیگه توی اتاق عملم.
نمیدانستم دکتر الناز روی من اینقدر حساسيت داره، آمد بالای سرم، دست کشید تو سرم، ملحفه را کشید روی سینهام وگفت:«عزیزم!تحملکن. من تو رو نجات میدم.»
به چند نفر زنگ زد و به یکی دو پرستار چیزی گفت در حال کما بودم، به خودم گفتم من که چیزیم نیست، چرا این اینقدر دلهره داره؟
نفهمیدم چی شد، کسی میگفت:«حالتون خوبه، حالتون خوبه آقای احمدی؟» چشمهایم را باز کردم.یک دست ديدم با ساعت طلایی بزرگ، دخترخانم قدکوتاه زیبایی بود.
گفتم:«آره بابا جون،حالم خیلی خوبه، من کی به اتاق عمل میرم؟» خندید و گفت:«خوش به حالت، شما عمل شدید، بگذار یک آمپول توی سرمت خالی کنم، الان دکتر الناز میاد. تو هم امروز ما را از سفره هفتسین محروم کردی...» درست نمیشنیدم. فکر میکنم گفت:«دوروزه بیهوشی،چندرغاز به ما میدهند... مگر تو کسی را نداری، میگویند که شما چنین و...» چنانش را نشنیدم. شب غلیظی بود. باد شديدی میآمد، فکر کنم باران میآمد. شاخهی افرا به پنجره میخورد. سه قطره خونروی زمين، زیر تخت روبهرویی بود. حالم خوب بود. پرستار دیگری بالای سرم بود. سرم را چک کرد وگفت:« بلندشو، غذاتو گذاشتم روی میز، دوروزه چیزی نخوردی، میخوری یا بذارم توی دهنت.»زیر سرم را بلند کرد و با بیحوصلگی، قاشق قاشق سوپ را توی دهانم کرد و رفت.صبح، ساعت ۱۰از خواب بلند شدم. دکتر الناز بالای سرم بود. صبحانه روی میز بود، میگفت: «عیدت مبارک، از بوفه بیمارستان برات صبحانه گرفتم اگر تونستید به حمام بروید، الان میگم بيان لباساتوعوض کنند. من باید برم منزل بابا، بابا خیلی تورو دوست داره، نمیتونه بیاد پیشت، خیلی پیره ...دو روز دیگه میام. تا آنوقت مراقب خودت باش، به اینا هم گفتم مواظبت باشند. شانس آوردی. اگر کار داشتی با من تماس بگیر.»پرستار سرم را از دستم درآورد و دستم را گرفت، در حمام را باز کرد وگفت:«آن لباسها را بیرون بیاور، وقتی حمام کردید اینا رو بپوش و بعد که پوشیدی زنگ بزن تا تو رو ببرم توی تخت. تو چرا کسی رو نداری؟چرا همراه نداری؟دیروز یکی از کتاباتو میخوندم،نوشته بودی کاش بخوابم و بعداز دوروز بیدار بشم، ببینم دنیا کن فیکون شده همه بمیرن و من فقط زنده باشم، برم تو خیابون نفس بکشم، الان سه روزه که خوابیدی هیچچیز عوض نشده، فقط یکی دو هزار نفر توی زلزلهی فلان جا مردن و تعدادی تصادف کردن، به طالبان و داعش هم صدمهای نرسیده ...»به ساعت طلاییاش نگاه کردم، ساعت یک بود. گرسنه بودم، گفتم:«بعد از ناهار میرم حمام،تو فکر میکنی مرا چندروز اینجا نگه میدارند؟ یک رمان نیمهتمام دارم،میخواهم آن را تمام کنم.»
-چی میخوای بنویسی؟شما بجای آنکه به ما امید بدین،غم روی غم، آجر روی آجر میذارین و دیوار میکشین،دیوار را برمیدارین،دوباره دیوار میکشین.
-یعنی میگین، توی این اوضاع بگیم همه چی گل و بلبله؟همه چی امنه؟من چقدر خوشحالم؟
-آخه این درسته چندتا قرص خوابآور و مرگآور بخوری و خودکشی کنی و ما را توی ایام عید زابرا کنی؟اگه شما نبودین ما الان گلوبلبل بودیم.
- من که نه سر پیازم نه ته پیاز، نه غلام پادشاهم و نه بر خری سوارم، چرا همه رو با یک چوب میزنین؟این درسته که توی این اوضاع یکی بیاد پیزی منوجا بندازه؟من کسی رو ندارم، میخواستم به مرگ ارادی برم، بد میکنم که کسی رو توی دردسر نمیاندازم؟
سرش را پایین گذاشت و گفت:«بخواب تا بذارم تو دهنت، باقلواست، این هم سیبه چشماتو واکن، این هم ترحلواست، ژله است. این هم دکتر برات خريده، نون تنوریه، گندمیه، میدونی که گندم درز داره، توش کرهوعسل ناب ريخته، تو باید خیلی تقویت بشی دکتر الناز تو رو دست من سپرده، من سوسیس آلمانی دوست دارم، اینارو شما از کی خریدین، من سرخ میکنم میخورم. موز سومالی هم که مال خودتونه، اینو ازکجا خریدین تو شیراز گیر نمیاد...» وقتی از اتاق بیرون رفت، رفتم توی حمام، یکساعتی دوش گرفتم، کتوشلوارم را پوشیدم و یواشکی از کنار دفتر پرستارها -که ناهار میخوردند بیرون آمدم و با آسانسور پرسنل بیمارستان به پارکینگ رفتم و ازآنجا به باغ کوچک کنار بیمارستان. پراز شکوفه بود و گنجشکها سروصدا میکردند، کلاغها باله میآمدند و باد خوبی در حال ورزیدن بود. موبایلم زنگ میزد. الناز بود.