غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


چشم من و عوفی

فیض شریفی (داستان‌نویس)

«هر گه که چشم من و عوفی به هم افتاد/در هم نگرستیم، گرستیم و گذشتیم» (عوفی)
بعضی‌ها چیزی می‌گویند که گفته باشند. تنهایی درهرصورتی سخت است مثلاً خود من را نگاه نکن که صبح بلند می‌شوم آبی می‌خورم اول و بعد از یک ساعتی نان و پنیری توی رگ می‌زنم و اخبار روز را پی می‌گیرم و چند عکس و مکس و مطلب در واتساب و اینستا می‌گذارم و می‌بینم و منتظر پست می‌نشینم که چیزی بیاورد یا نياورد. بعد می‌روم سوپر کناری‌مان، جانبو رامبو،  می‌خواهم پنیر بخرم، همه‌چیز می‌گیرم به‌جز پنير.
 عشق خرید دارم و دهم برج کم می‌آورم و دیگر تا سر برج بیرون نمی‌روم. پنير نبود، بیسکویتی می‌خورم. دیروز همسایه کناری، برایم بربری کنجدی، عسل آورد، پنير تبریزی آورد و کوفته سبزی،  شاعره می‌گوید: «شاطر همشهریمه، رشتیه، ببین چه نان بربری قشنگی زده، آدم کیف میکنه نگاش کنه عاشقم شده (می‌خندد)، پر از کنجده، این پنير را از تبریز یکی از عشاق دیگرم فرستاده، این عسل هم از اردبیل آمده، یک دو ترانه‌ براش گفتم خونده، عسل فرستاده، گفته میام شیراز، کوفته رو خودم درست کردم، الان یک سالی می‌شود ندیدمت، دل ام واستون تنگ شده.» یکی دو کتاب با حرمت تقدیم می‌کنم و به خودم می‌گویم از کجا فهميده من حتا نان هم در خانه ندارم.
 پنير را روی یک تکه نان بربری می‌گذارم و گریه می‌کنم.نمی‌دانم چه مرگم شده. باید لااقل نصف این‌ها را برای مادرم ببرم و توی دهن اش بگذارم. دیروز می‌گفت: «هیچ‌کس به فکر من نیست.یک ماهی بیش‌تر است که حمام نرفته‌ام، پسر که نباید مادرش را توی حمام ببرد ...» از ساعت هفت صبح تا هشت شب می‌نشیند و حرف می‌زند: «من کجام، چرا به اینجا آمده‌ام  چه کسی مرا به اینجا آورده‌، باید یکی مرا ببرد در آنجا که بوده‌ام ...» شعرهای تکراری می‌خواند: «دلم از کوچکی پای غم افتاد ...» تا بخوابد. 
یواشکی می‌روم، توی راه،  پياده برمی‌گردم، یک ساعتی پیاده‌روی، به خانه می‌روم، می‌بینم غروب شده و نه ماست دارم نه خیاری، نه دلستری، نه زهرماری. اخبار هم که تکراری است: «زلزله در افغانستان، بمب‌گذاری در افغانستان، چند موشک در سوريه، یک موشک سرگردان در اربیل فرود آمد و تظاهرات بازنشسته‌ها و تماس یکی از همکاران، فردا بیا فلان جا، باید اعتراضات بکنیم، این حقوق تقاعد باید تصاعد پیدا کند.تو که مشکلی نداری، من دو مهندس و دکتر بیکار دارم، چه خاکی به سر کنم.
هنوز حقوقمان بالا نرفته، اجناس چند برابر شده ...» خوابم برد، صبح تلفن‌ فلان خیریه بیدارم کرد. تلفن را از برق کشیدم، تلویزیون را خاموش کردم، آیفون را خاموش کردم.
 از دو طرف آپارتمان می‌کوبند و می‌سازند، جلوی پنجره‌ام هم دیوار کشیده‌اند، دیگر تو را هم از پشت این پنجره نمی‌بینم، کوه را نمی‌بینم. باید بنشینم دوباره داستان بنویسم تا قلم از دستم بیفتد یا خدا، به برادرم قول داده‌ بودم به او زنگ بزنم. عوفی شیرازی در قرن ده و یازده چه‌کار می‌کرد؟